۵/۱۲/۱۳۸۹

خاطرات انقلاب با استالین- محمدامین رسول زاده - مترجم: آذر گونش

اشغال جمهوری آذربایجان از سوی بلشویک ها
 
در سال 1917 به واسطه ی بیانیه ای که امضاهای لنین بعنوان رئیس حکومت و استالین رئیس کمیسارییای ملل را در برداشت، حق تعیین سرنوشت برای ملل ساکن در امپراطوری روسیه به رسمیت شناخته شد.این ملل می توانستند بنا به صلاحدید خویش از امپراطوری روسیه جدا شده و اعلان استقلال نمایند. علی رغم صدور این بیانیه و تبلیغات فراوان صورت گرفته حول آن، جمهوری دموکراتیک آذربایجان که در 28 می 1918 رسما اعلان استقلال نموده و دولت ملی خویش را تشکیل داده بود در 27 آوریل 1920 از سوی ارتش سرخ اشغال گشت و هرگونه مقاومت در حراست از مرزهای ملی آذربایجان به شدت سرکوب شد.به یاری ارتش سرخ مملکت تحت سیطره ی بلشویک ها درآمد.رهبران حرکت های ملی – دموکراتیک تحت تعقیب قرار گرفته و زندانی شدند. ترور استیلای سرخ بر همه جا سایه افکنده بود.ماشین جزای بلشویک ها بنام دادگاه انقلاب(چریزویچایکا) بی وقفه کار می کرد.روشنفکران دستگیر و زندانی می شدند. برخی نیز بی هیچ محاکمه ای به دیار عدم فرستاده می شدند.استبداد سرخ به هیچ کانون و شخصیت ملی رحم نمی کرد.
 
در زندان "اوسوبی اوتدل" باکو
 
در این شرایط، پس از مدتی پنهان شدن از انظار به همراه دوست و مبارز قدیمی عباسقلی کاظم زاده باکو را ترک کرده روانه ی لاهیج محلی در نزدیکی شاماخی در مرکز ایالت شیروان قدیم گشتیم. اما در نتیجه ی یک سوء تصادف مکانی را که در آن پنهان بودیم لو رفته، پس از دستگیر شدن به باکو  بازگردانده شدیم.در باکو تحویل "اوسوبی اوتدل"، شعبه ی ویژه ی مؤسسه ی پلیس(چئکا) گشتیم.ما را در اتاق یک ساختمان بزرگ که اکنون به زندان تبدیل شده بود حبس نمودند.شاید اطلاق لفظ اتاق به محل نگهداریمان اغراق باشد.جایی که بودیم آشپزخانه ای تاریک در زیرزمین بنا بود.کف آشپزخانه پوشیده از آسفالت بود و زیراندازی جهت نشستن روی آن نداشتیم.شب ها روی آسفالت خوابیده و از پالتویمان به جای روانداز استفاده می کردیم.من و عباسقلی هر دو طعم زندان های تزار را چشیده بودیم.آن زمان ها حداقل تشکی برای خوابیدن و نشستن روی آن یافت می شد.این مسئله را با نگهبانان در میان گذاشتیم.آنان نیز کارتون های موجود در حیاط را تکه تکه کرده تحویل ما دادند.تکه های مقوا را روی زمین پهن کرده روی آن خوابیدیم.
 
یکی دو روز تنها ساکنین آشپزخانه بودیم.اما بعد از دو روز دو زندانی دیگر را نیز به جمع ما اضافه کردند.از زندانیان تازه وارد اوضاع شهر را جویا شدیم و از تاثیر دستگیریمان بر اهالی پایتخت آگاه گشتیم.وقایع روی داده در شهر از یک سو مایه ی مسرت بود و از سوی دیگر روح آدمی را آزار می داد.رئیس زندان "اوسوبی اوتدل" بودن پانکراتوف جلاد ترس را بر همه کس تلقین می کرد.از این رو بسیاری اندیشناک شده برای ممانعت از نابودیمان هر آنچه از دستشان برمی آمد، دریغ نمی کردند.
 
پس از چهار روز برای اولین بار فردی به دیدنمان آمد.فردی که اسمش را زرگر خطاب خواهم کرد در گذشته صاحب مغازه ای زرگری در یکی از خیابان های اصلی شهر باکو بود.اما اکنون خدمتگذار ویژه ی بلشویک ها گشته بود.افکار عمومی نیز وی را جاسوس بلشویک ها می شناخت.اکنون این جاسوس به زیارت ما در زندان آمده بود.آن چه که از فهوای سخنانش مشخص گشت این بود که، در شهر همه وی را به بدرفتاری کردن با ما متهم می کنند حال آنکه حقیقتا رفتار مناسبی با ما داشت و وی برای گرفتن توصیه نامه ای از من مبنی بر این خوش رفتاری و پایان دادن به این بدگویی ها به دیدار ما آمده بود.در ضمن این توصیه نامه را مژدگانی خبر آزادیمان در چند روز آینده بیان می داشت.در پاسخ به سخنانش به وی آرامش داده و گفتم:
 
- به بدگویی ها اعتنا مکن، چنان چه ما در چند روز آینده آزاد شویم، مهمانی ترتیب داده و در آنجا از نیکی های تو تشکر می کنم تا بدین صورت فصل الختامی بر بدگویی ها باشد.
بدین ترتیب اعتبارنامه ی درخواستی وی را رد کردم.
 
همان روز پاکتی حاوی غذا از منزل برای ما فرستاده شده بود.غذا داخل روزنامه ای پیچیده شده بود.مسرت حاصل از آن روزنامه برای افرادی در شرایط ما یقینا قابل پیش بینی است.فورا نگاهی به روزنامه انداختم.در صفحه ی نخست بیانیه ای با امضای رئیس حکومت کمونیستی آذربایجان دکتر نریمان نریمانوف منتشر شده بود.آن چه را که از متن بیانیه به خاطر دارم بدین صورت است:"برای در امان ماندن محمد امین رسولزاده از هرخطری قرار بر بازگرداندن وی به پایتخت گرفته شده است.در اینجا نیز زیر نظر هیئتی امنیتی است.اهالی را به اطمینان در این باب و دوری از هیجان توصیه می کنیم."
 
این بیانیه تصدیقی بر سخنان زندانیان جدید بود.یقینا توصیه نامه ی درخواستی زرگر نیز در راستای این بیانیه قرار داشت.بعدها آگاه شدم که از دوستان و مبارزان حرکت مشروطه خواهی ایران حیدرخان عمواوغلو نیز در باب من تلاش های فراوانی نموده است.
 
حیدرخان عمواوغلو از قفقازی هایی بود که نقش بارزی در تاریخ اخیر ایران داشت.او در میان مشروطه خواهان ایرانی به حیدرخان بمبی مشهور بود.وی بود که در زمان قتل امین الدوله مشاور اعظم محمدعلی شاه بدست فدایی بنام عباس آقا بمب را در اختیار او گذاشته بود.بسان این قضیه بمبی که در اثنای مبارزه ی مشروطه خواهی ایران برای شجاع الدوله در تبریز فرستاده شده بود از سوی وی بود.بعنوان یک انقلابی نفوذ زیادی بر مجاهدان مشروطه خواه داشت.حیدرخان عمواوغلو که در زمان مبارزه با استبداد قاجار و به منظور کمک به متجددین ایران ارتباط تنگاتنگی با اهالی قفقاز داشت اکنون در باکو اقامت گزیده و در صدر گروهی مشروطه خواه ایرانی سعی در ایجاد جبهه داشت.با شنیدن خبر دستگیری و انتقال من به باکو وی نیز به تکاپو افتاده و طی دیدارهایی با دکتر نریمانوف و تنی چند از افراد بانفوذ حکومت کمونیستی آذربایجان بیان داشته بود که :"یک مو از سر محمدامین نباید کم شود."
 
به زندگی غیرطبیعی در بازداشت رفته رفته عادت می کردیم.ساعت ها در پی ساعت ها و روزها در پی روزها سپری می شد.از زندانیان جدید اخبار جدید را جویا شده و در انتظار سرنوشتمان بودیم.در نیت تشریح حیات بازداشت و سختی هایی چون شرایط نامساعد سلول، آب کثیفی که بنام سوپ به خوردمان می دادند و ... نیستم.موضوع بحث خاطرات عمومی ام نیست و از این رو به اتفاقات ویژه ی مرتبط با موضوع می پردازم.
 
در زندان، تنها با استالین
 
روزی در باب حوادث اخیر اتفاق افتاده در شهر با زندانیان صحبت می کردیم.ایشان در باب کشف و حبس شدن جمعیتی زیرزمینی بنام "پادوالیون" سخن می گفتند.پادوا در روسی به معنای زیرزمین می باشد.پس از اشغال باکو از سوی ارتش سرخ گروهی از افسران ترکیه ای باقی مانده در باکو به همراه تنی چند از فعالین بندرگاه با همپیمانی جمعی از اهالی تصمیم به قیام می گیرند.گویا محل قرار اعضای تشکیلات در زیرزمین مغازه ای واقع در نیکلای سابق، بعدها پارلمان و امروز نیز کوچه ی کمونیست بود.از این رو ایشان را با پادوالیون یا زیرزمینی ها خطاب می کردند.با اشتیاق تمام به حکایت های جدی و گاه شوخی وار رایج در باب علت دستگیری پادوالیون ها گوش می کردیم که در باز شد و نگهبان وارد بازداشتگاه گشت.خطاب به من گفت:
- رفیق رسولزاده پشت سر من بیایید.
 
ساعت پنج بعدازظهر بود.عموما افرادی که این ساعت از بازداشتگاه خارج می شدند، دیگر باز نمی گشتند.این ساعت، ساعتی برای اعدام بود.با نگاهی به دوستانم حزنی وجودم را فرا گرفت.رنگ از رخسار عباسقلی پریده بود و با چشمانی محزون و حیرت زده مرا می پایید.یکدیگر را در آغوش گرفتیم.در حالی که گویی راهی سفری مجهول و دراز می شدم از وی جدا گشتم.من در جلو و نگهبان پشت سرم حرکت می کرد.از کریدورهای تاریک رد می شدیم.(در مرکز نفت یعنی باکو، به سبب کمبود نفت و صرفه جویی در آن، شب ها لامپ روشن نمی کردند.)با این راه زیاد بیگانه نبودم.یک دفعه از طریق همین کریدورها به حضور پانکراتوف برده شده و هیئتی از من بازجویی کرده بود.حس کردم که دوباره نزد پانکراتوف برده می شوم.
در این اثنا نگهبان گفت:
- رسیدیم، همینجاست.
اتاقی که دو هفته پیش در آن بازجویی شده بودم.نگهبان در را باز کرد.داخل شدم.پشت میز، پانکراتوف به همراه فردی قدبلند و ملبس به اونیفورم ارتش سرخ ایستاده بود و مرا می پاییدند.
افسر ارتش سرخ به قصد خوش و بش کردن نزدیک شد و دست خود را دراز کرد و گفت:
- رفیق رسولزاده، شناختی؟استالین
گفتم:
- بلی شناختم(با کمی مکث)، کوبا
مکث کردنم علتی داشت.من کمیسر ارتش سرخ، استالین نامی را نمی شناختم.فردی که من می شناختم، انقلابی ای در قفقاز بنام کوبا بود.
استالین رو به پانکراتوف کرد و گفت:
- ما را تنها بگذارید.
پس از خارج شدن پانکراتوف خطاب به من گفت:
- در روزهای سختی برابر مبارزه کرده ایم، اکنون نیز رو در روی هم هستیم.
گفتم :
- دنیا بدین گونه است، احتمال هر رویدادی وجود دارد.
گفت:
- پرونده تان را دیدم، وضعیتتان خیلی خراب است.
لحظه ای به چشمانش خیره شده گفتم:
 
- آن قدرها ساده نیستم که بدانم رهبر حزب مساواتی که کارگران به جرم عضویت در آن بصورت گروهی تیرباران می شوند هستم و وضعیت خویش را خوب بیانگارم.فقط قبول نمی کنم که این وضعیت منتج از پرونده ای باشد، چرا که از وجود چنین پرونده ای آگاه نیستم.
در حال، استالین موضوع بحث را تغییر داد و گفت:
- من بدین خاطر اینجا نیامدم.هنگام آمدن به باکو از زندانی بودنتان آگاه گشتم.موضوع دیدار با شما را تنها با دکتر نریمانوف در میان گذاشته ام.کمونیست های محلی از وجود شما هراسان هستند.گروهی بر اعدام و گروهی نیز بر حبس ابد شما تاکید می ورزند.اما من این دو سرانجام را برای شما روا نمی بینم.شما از رفقای مبارز قدیمی هستید.از مبارزه تان بر علیه استبداد تزار و اهمیتتان در این باب نیک آگاه هستم.شما را به خاطر نقش مؤثرتان در انقلاب می ستایم.شما شخصی نیستید که باید اعدام شود یا تا پایان عمر زندگی خود را در زندان سپری کند.به نظر من باید شما آزاد شوید.اگر خواستید اینجا بمانید، در غیر اینصورت می توانید همراه من راهی مسکو شوید، البته که من رفتن به مسکو را توصیه می کنم.اگر اینجا بمانید شما را راحت نگذاشته و در قبال هر حادثه مسئول خواهند دانست.اگر هم مایل باشید می توانید راهی هر گوشه از جهان که برمی گزینید گردید.در یک کلام آزاد هستید.فکر کنید، شاید بتوانید با ما نیز همکاری نمایید!...
 
گفتم:
- پس از این خیل حوادث روی داده بحث همکاری امکان ندارد، رفیق کوبا.
گفت:
- بلی، حق با شماست، در سال 1918 ما نباید شومایان را به اینجا می فرستادیم.
برای آگاهی بیشتر خوانندگان از منظور استالین از این جمله باید به حادثه ای تاریخی مربوط به سال های اخیر اشاره نمایم.شومایان کمونیستی ارمنی بود که در اوایل انقلاب از سوی حکومت شوروی بعنوان کمیسار قفقاز تعیین شد.در کنار کمیسارییایی قفقاز، مسئولیت ریاست کمیته ی بحران به منظور برگزاری رفراندوم برای تشکیل ارمنستان بزرگ در آنادولوی شرقی که هنوز در اشغال قوای روس بود از سوی کمونیست هایی که هنوز حاکمیت خود در قفقاز را تثبیت نکرده بودند بدین فرد داده شد.شومایان را که از سال 1905 می شناختم در سال 1918 به ما مراجعه کرده و پیشنهاد همکاری با حزب "مساوات" را داده بود.اما با پاسخ منفی ما مواجه گشت.پس از آن نیز راهی تفلیس شده بود، اما در آن جا نیز پس از روبرو شدن با مخالفت شدید منشویک ها به باکو بازگشته بود و در 31 مارس همان سال با تحریک سربازان روس برگشته از جنگ، قتل عامی بر علیه مسلمانان و ترک های باکو ترتیب داده بود.
استالین اکنون بدین حادثه اشاره می نمود.با این سخن، وی از یک سو مسئولیت فاجعه ی 31 مارس را به گردن شومایان می انداخت و از سوی دیگر با انتقاد از موضع بلشویک در قبال مسئله ی ترک – ارمنی سعی در استثمار آن داشت.
 
به استالین گفتم:
- مسئله فقط شخص شومایان و حوادث 1918 نیست، شما اکنون نیز نباید راهی اینجا می گشتید.دیکتاتوری پرولتاریایی که بدست روس در آذربایجان تاسیس شود، چیزی جز حاکمیت روس نیست.
سخنم را با مثالی توضیح دادم.
- پرسیدم، تصور کنید که آلمان ها در مسکو حاکمیتی کمونیستی برپا کنند؟ چه اتفاقی می افتد؟
استالین درحالی که می خندید گفت:
- از ما تنها سربازانی قابل می آفریدند.
- پاسخ دادم که خلق روس چگونه حاکمیتی بهتر را قبول می کند؟ ... نمی توانید تصور کنید.
استالین با نگاهی معنادار به چهره ام خیره شد ...
گفت:
- در این باب من روحیات خلق روس را بهتر می شناسم.
پس از لحظه ای درنگ موضوع بحث را عوض کرد.
- بسیار خوب، گذشته ها گذشته، اکنون چه تصمیمی دارید؟ در این باب گفتگو کنیم.
گفتم:
- اینجا هیئتی در پشت این میز از من بازجویی می کرد.مسئول هیئت استنطاق جوانی کارگر بود.از من پرسید:
- هنگامی که در کوه ها سرگردان بودید و دستگیر شدید به چه می اندیشیدید؟
گفتم:
- تنها، نظاره گر حوادث بودم.قانع نشد و به نیت پاسخ های مناسب تر از من پرسید:
- چگونه می شود؟ شما روح حکومت مساوات بودید، حکومت ملی آذربایجان تحت تاثیر شما فعالیت می کرد.چگونه باور کنم که چنین شخصی تنها نظاره گر صرف باشد؟ ما وقتی در زندان بودیم، برای آینده طرح هایی می ریختیم تا پس از رهایی از اسارت وارد عمل شویم.چگونه می شود شما در فکر هیچ نبوده و تنها با مشاهده ی وقایع وقت بگذرانید؟
گفتم:
 
- شاید این امر ناشی از اختلاف سنی بین من و شما باشد.
طبیعتا نمی توانستم با وی صمیمی باشم.او مرا خوب نمی شناخت و پاسخ هایم را تنها حیله ای جهت نجات خویش پنداشته و قبول نمی کرد.اما به شما، به کوبایی که صمیمیت گذشته را به یاد می آورد، برعکس بازجوی جوان که سبب اصلی بطالت وقت را نمی توانست بفهمد، می توانم توضیح دهم.شما حق استقلال ملی، حق بزرگی که دموکراسی مقدس می شماردش را سرکوب نموده و از مرزهای ما گذشتید.ما نیز تا حد توان مقاومت کردیم.اما دیگر نیروی برتری برای ادامه ی حاکمیتمان نداشتیم.از این رو به یاری نیروهای بین المللی نیاز پیدا کردیم.اما نیروهای قدرتمند جهانی با حرکات آزادیخواهانه ی ملی در شرق بخصوص حرکات ملی ترکیه مخالف بودند.شما نیز از این فرصت بهره جسته و به بهانه ی یاری به ترکیه وارد کشور ما شدید.در این راه با بهره جویی از گروهی ماجراجو به فریب افکار عمومی پرداختید.در این شرایط ما بسان انسانی گرفتار آمده در آتش بودیم و برای رهایی از این وضعیت چشم انتظار فرصتی مناسب بودیم.آن چه که بازجویتان نمی فهمید این بود.ما وقت به بطالت نمی گذراندیم، در انتظار بودیم.انتظاری در جهت فراهم شدن شرایطی مناسب برای مبارزه ی فعال علیه اشغال کمونیست هایی که به رسمیتشان نمی شناختیم.
استالین:
 
- بسیار خوب، فرض کنیم شرایطی که می خواستید مهیا گشت و توانستید با نیروهای خود به حرکت آیید.علیه ما چه می کردید؟
- بی درنگ قیام می کردیم.
- اما شما کشوری کوچک هستید، نمی توانید به تنهایی خود را اداره کنید، باید با دولتی بزرگتر متحد شوید.
گفتم:
- در این صورت با شما بعنوان همسایه ی بزرگ و قدرتمندمان پیمان می بستیم.اما نه به گونه ای که اکنون نریمانوف بسته است.
استالین خندید و گفت:
 
- نریمان با ما یا ما با نریمان همپیمان شده ایم؟!
صحبت یک ساعته مان در آستانه ی اتمام بود.استالین برای بدست آوردن نتیجه ای عملی، دوباره بحث را به موضوع آزادی من کشاند.می خواست بداند می خواهم در باکو بمانم یا رهسپار مسکو شوم؟
 
به او گفتم:
- مادامی که آزادی را بر من روا می بینید.ترجیح می دهم به جای اندیشیدن در زندان، در هوایی آزاد و با روحی سالم به حل مشکلات بپردازم.
قبول کرد و پانکراتوف را فراخواند.استالین که از فهوای سخنانم از وضعیت سلول آگاه شده بود رو به پانکراتوف چنین امر کرد:
- وی را در اتاقی تاریک حبس نموده اید.فورا به محلی مناسب منتقل کرده و امکان دیدار با خانواده اش را مهیا نمایید.
جدا شدیم و نگهبان دوباره مرا به اتاق تاریکمان برد.هم سلولی هایم بخصوص عباسقلی زایدالوصف شادمانی می کردند.
گویا رفتنم، رفتنی برای نیستی نبود! ...
 
اتاق خصوصی
 
دو سه ساعت بعد دوباره نگهبان آمد و گفت:
- وسایلتان را جمع کنید.رفیق پانکراتوف دستور داده شما را به اتاق مناسبی منتقل کنیم.
دگربار حزنی هم سلولی هایم را فرا گرفت، چهره شان دگرگون شد، می شد از چشمانشان خواند که نکند این سخن حیله ای بیش نباشد.
 
نمی خواستم از دوستانم جدا شوم، اما رد هم نمی شد کرد.با دوستانم وداع گفته و راهی شدم.نگهبان وسایلم را برداشت و پشت سرم آمد.من را به اتاقی خصوصی در همسایگی منزل پانکراتوف که درشان به بالکونی مشترک باز می شد بردند.تنها تفاوت این اتاق با اتاق قبلی، چوبی بودن زمین و وجود یک صندلی چوبی بود.روزهای آخر پاییز بود و به دلیل نبود سیستمی حرارتی، سرمایی استخوان سوز در اتاق حکم می راند.هرچه که بود در اتاق قبلی با سوزاندن تکه های چوب و کاغذ کمی گرم می شدیم.سوای آن با حضور دوستان و دردودل کردن با ایشان گرمایی معنوی نیز در اتاق وجود داشت.شب را به تنهایی در این سرما بسر بردم.صبح زود با حاضر شدن در کنار بالکن سلامتی خود را به دوستانم نمایاندم.ابراز شادمانی کردند و عباسقلی با فرستادن بوسه ابراز محبت می کرد.
یک روز در تنهایی گذشت.فردا صبح با همسرم ملاقات نمودم و از طریق وی در باب اتفاقات شهر معلومات مناسبی بدست آوردم.دستگیری و انتقال ما به باکو سبب ایجاد هیجان عمومی گشته بود.به این دلیل حکومت با صدور بیانیه ی فوق الذکر سعی در فرونشاندن آن داشت.به تفصیل از جسارت حیدر خان عمواوغلو در باب من آگاه شدم.دوستان به دلیل وجود خطر، رفتنم به مسکو را مناسب می دیدند.
    
خواستار روشن شدن وضعیتمان هستم
 
یکی دو روز نیز گذشت.خبری از آزادی وعده داده شده از سوی استالین نبود.برای مشخص شدن وضعیتمان فکری به سرم زد.با پانکراتوف ملاقات کرده و به او گفتم:
- سرانجامم به دست حزبی است که در اعمال خویش قطعیت و بی پردگی را دوست دارد.به رفیق استالین برسانید که آزادی وعده داده شده کی محقق خواهد شد؟ در ضمن اگر امکان دارد خواستار آزادی محمدعلی و عباسقلی که به همراه من دستگیر شده اند هستم.پس از آزادی اگر روانه ی مسکو گردم در آنجا آزاد خواهم بود؟
 
بر آزادی دوستانم تاکید بیشتری نموده و گفتم:
- از دستگیریم به همراه عباسقلی آگاه هستید.محمد علی نیز بدلیل ارتباط با ما حبس گشته است.وی در زمان مبارزه علیه تزار همانند عباسقلی از دوستان بسیار نزدیکی بود که در عرصه های گوناگون به فعالیت زیرزمینی پرداخته است.این دو تن در سال 1911 به همراه نقی اوغلو اولین هیئت مؤسس حزب مساوات بودند.از این رو خواستار رهایی ایشان هستم.
پانکراتوف قبول می نماید که خواسته هایم را با استالین در میان گذارد.در ضمن هنگام جدا شدن از وی می خواهم که من را به اتاق قبلی بازگرداند و می گویم:
 
- بی شک اتاق جدید، مستقل، تمیز و راحت است.از این بابت تشکر می نمایم.اما در اتاق قبلی همراه دوستانم بودم، اگر امکان دارد دوباره مرا نزد دوستانم بازگردانید.
قبول می کند و جدا می شویم.
دگر بار پس از چند روز فراق نزد دوستانم هستم و از حوادث جدید روی داده در شهر صحبت می کنیم.
 
رفیق استالین آزرده شده است
 
نگهبان خبر از ملاقات دگرباره با پانکراتوف می دهد.رئیس زندان اوسوبی-اوتدل با لحنی جدی می گوید:
- رفیق استالین از دست شما آزرده خاطر است.
تعجب می کنم، پانکراتوف که شگفتی حاصل را از حالت چهره ام متوجه می شود از قول استالین این گونه ادامه می دهد:
 
- چه چیز سبب بی اعتمادی رفیق رسولزاده گشته است؟ چرا در باب وعده ی من شک می کنند؟ من دو سه روز دیگر اینجا هستم.هنگام راهی شدن شما نیز آزاد خواهید گشت و می توانید همراه من راهی شوید.خانواده تان نیز می توانند شما را مشایعت نمایند.در مسکو آزاد بوده و تحت حمایت من و دولت شوروی خواهید بود.اگر خانواده تان اینجا ماندنی شدند تحت حمایت حکومت کمونیستی آذربایجان خواهند بود.دوستانتان نیز آزاد خواهند گشت.
سخنان استالین را به اطلاع خانواده و دوستان رسانده ، چشم انتظار روز حرکت می مانیم.
 
وعده های کاملا محقق نشده
 
موعد مقرر فرا رسید.روز آزادی به لحظه ی آزادی بدل شد.محمدعلی را از زندانی که نگهداری می کردند به اوسوبی-اوتدل آورده و به همراه من آزاد کردند.اما از عباسقلی خبری نیست.با محمدعلی راهی خانه می شویم.با بوسه ای پسر دوماهه ام آذر را که هنگامی که در زندان بودم متولد شده است از خواب بیدار می کنم.در میان حزن و اندوه اعضای خانواده و دیگر نزدیکان از خانه بیرون آمده سوار ماشین می شویم تا راهی سفری مجهول گردیم.از میان سکوت حزن انگیز کوچه های باکو گذر کرده به ایستگاه می رسیم.قطار مسکو منتظر است.سوار واگنی که متعلق به استالین است می شویم.استالین به همراه دیگر کارگزاران حزب کمونیست چون "سرقو اورجونیکیدزه"، "بودو میدیوانی"(برادر سئیمون میدیوانی سفیر حکومت گرجستان در آنکارا) در واگن بودند.استالین به استقبالمان می آید و می گوید:
 
- کمونیست های محلی نگذاشتند عباسقلی به همراه شما آزاد شود، گویا علیه اش موضع سختی گرفته اند.
کمی بعد دکتر نریمانوف می آید و فورا می پرسد:
- عباسقلی کجاست؟
می گویم:
- به عباسقلی اجازه ندادند.
درکمال حیرت می گوید:
- اما ما به او اجازه داده بودیم.
گفتم:
- ممکن است شما اجازه داده باشید اما نگذاشتند.
 

هیچ نظری موجود نیست: