۳/۰۴/۱۳۸۹

گینه دئییره م"یاشاسین آزربایجان"

امروز روز عجیبی بود، روز خنده های غرور، گریه های تاسف، ناله های زجر، شگفتی روزگار.
امشب نا امید نخواهم بود، پر امید خواهم گفت، با غرور خواهم گفت من "آذربایجانی ام"؛ چرا که روزی بزرگ را برای خودم آفریدم روزی که در آن همه ی "نااهلان" و "نامحرمان" بودند
تا گسترش مان را تحقیر کنند گسترشی که تنها نبود در میدان نبرد آزادی، گسترشی که این بار به زبانی دیگر غیرت و مردانگی را به ایرانی ها آموخت، آموخت که جوانمردانه بازی کردن به چه معناست! زیر هجمه ی رسانه ها قد را برافراشتن به چه معناست!، آموخت که چطور می توان باخت اما نباخت...
 
روز عجیبی بود، برای همه یمان برای فوتبالمان شاید برای گسترش آذربایجان هم بهتر کسب تجربه بود، تجربه ای که ارزشش برایمان بیشتر از جامی فلزی است، البته جام را هم او برد، جام با معناتر از جام پرسپولیس ها جامی که دل میلیون ها آذربایجانی در آن نهان می تپد؛ برای ما گسترش دو ساله "قهرمان" است.
 
گسترش آذربایجان شانس آسیایی شدنش را از دست داد و ما امیدهایمان را برای به رخ کشیدن موجودیت مان به جهانیان ولی کیست که از بازی آبی های آذربایجان ناراضی باشد؟ کیست که اما و اگری را برای بازی عالی گسترشی ها به زبان بیاورد؟ کیست که بگوید ما برتر نبودیم؟
 
ولی زیاد هستند کسانی که گله دارند از رفتارهای ناشایست رسانه ی ملی مان، زیادند کسانی که بغض گلویشان را گرفته ولی نمی توانند فریاد بزنند دردشان را!
 
از این نااهلی ها...
 
از این نامردمی ها...
 
باز هم رسانه ی ملی مان صدایمان را خفه کرد و در طول بیش از صد دقیقه بازی فقط چند ثانیه ی گذرا از آذربایجانی های حاضر در استادیوم را به ایرانیان نشان داد، مطمئنا قاب تلویزیون آنان و قدرت فکر و تصورشان توانایی گنجاندن عظمت و شکوه آذربایجانیان را ندارد... آری اینچنین است!
 
ولی شاهکاری بس عجیب تر را اینبار شاهد بودیم شاهکاری که مانند شگفتی گسترش و شاید هم بزرگتر از آن است!!
 
شاهکاری که رسانه ی ملی سرود "ایران من" را با پخش گلهای پرسپولیس نشان می دهد؟ مگر آذربایجان ایران نیست؟ مگر تیم محبوب رسانه ی ملی توانسته تیمی خارجی را در فینالی بس گران ببرد و جامی را بالا سر؟
 
واقعا در شگفتم...
 
نمی نویسم از این نامردمی ها، نمی نالم از این نامهربانی ها فقط به این جمله که با امروز هم آشناست بسنده می کنم "آذربایجانی ها در آزادی خرمشهر سهم بزرگی داشتند"
 
امروز را در ذهنم به یادگار خواهم گذاشت روزی که با غرور طعم شکستی را چشیدم که در آینده چاشنی شیرینی پیروزی هایم خواهد بود، شکستی که پلی خواهد بود برای افتخاراتم...
 
با وجود شکستم باز می غرّم یاشاسین آذربایجان زیرا که وارث کسانی هستم که با مرگ بیگانه اند و با جاودانگی هم پیمان، من می مانم زیرا که باید باشم، من می خوانم زیرا که باید بخوانم، من امیدوارم زیرا که ایمان دارم گلجک بیزیمدییر...
 
من گینه دییرم "یاشاسین آذربایجانیم"

مژده به پان فارسيسم : از بخشي قالاسي هم چيزي بر جا نمانده است! (عکس) ــ اورمولو تایماز

در مسير بزرگ راه شهيد كلانتري از اورميه به تبريز وقتي حركت مي كنيد در سمت چپ جاده در مجاورت شهرك صنعتي فاز يك و چسبيده به تراكتورسازي اورميه تپه مخروطي شكل به نام بخشي قالا كه در ميان اهالي به اوزبك قالاسي و باش قالا نيز معروف است ،قرار دارد و از دور شما را به سمت خود مي خواند .
كمي دورتر از اين تپه ده چيچكلو، و كمي آن طرف تر ده بيگ صفر(بي صه فر) قرار دارد. حسن انزلي در كتاب اورميه در گذر زمان صفحه 200چنين مي نويسد: در قسمت شرقي تپه مزبور سنگي به طول 80/1متر و عرض 1متر وجود دارد كه در سطح خارجي آن خطوطي شبيه خط عيلامي ديده مي شود كه تا حال خوانده نشده است. بعد از استيلاي عرب كلمه الله در قسمت فوقاني آن حك شده است . اين قلعه زماني در اختيار اوزبك پهلوان بوده و در حدود سالهاي 617هجري اوزبك پهلوان جاده هاي اطراف را زير سازي كرده و پلي ساخته كه در ميان اهالي به اوزبك كورپوسي مشهور است .
ديوارهاي تخريب شده همه آن چيزي كه از قلعه برجاي مانده است



ظروف سفالي مكشوفه و آلات مفرغي كه از اين تپه بدست آمده قدمت آن را به ديرتر از دوران ساساني مي رساند. زيرا دفن مردگان در زمان ساساني به اين شكل معمول نبوده است.
اكنون اين تپه به امان خدا رها شده و حفاران و سود جويان هرچه خواسته اند بر سر اين قلعه آورده اند . نگارنده از لوح سنگي مورد بحث آقاي انزلي اثري نديدم آنچه قابل مشاهده است اين است كه جاي جاي تپه از حفاري هاي غير مجاز زخمي است . دامنه حفاري ها چنان بي ملاحظه و بي محابا  و گسترده بوده كه در قسمت شرقي حتي جاي حركت بيل مكانيكي نيز ديده مي شود . تمام سرمايه گذاري ميراث فرهنگي هم يك تابلوي فلزي است كه آن هم تخريب شده و منظره مضحكي از آن برجاي مانده است . آقاي بهشتي رئيس سازمان ميراث فرهنگي در زمان خاتمي در مصاحبه اي عنوان كرده بود كه تخريب آثار باستاني ايران بعد از انقلاب معادل هزار سال بوده است . ولي نگارنده معتقد است اين تخريبات در منطقه آزربايجان حتي در برخي موارد عمدي هم مي باشد و دامنه تخريب بسيار بيشتر از هزار سال است ، شاهد بارز آن هم همين اورميه خودمان مي باشد . از تخريب ارك و دارالاماره ارومي در زمان رضا شاه بگيريد تا تخريب و حفاري صد ها تپه باستاني غرب آزربايجان و ساختمان ها ، مساجد( نمونه اش مسجد لطفعلي خان افشار) و كنيسه اورميه واقع در مركز تا تجاوز به حريم مسجد جامع اورميه وتخريب حمام هاي قديمي ( قوشالار حامامي ، شيخعلي خان حامامي و ...) و بنا ها و كاروانسرا هاي شهر باستاني اورميه. حتي تخريبات چنان وسيع است كه همين دو سه سال گذشته باغ تاريخي سياووش( متعلق به سردار عسگرخان افشار ارومي ) تخريب و تبديل به خيابان شورا و مجتمع مسكوني با صدها آپارتمان شد . ( خيابان دانشكده – چهارراه بيمارستان آزربايجان ). به هرجا هم زورشان نرسيده نسبت به تحريف و ترجمه مضحك نام تركي آن به فارسي اقدام كرده اند از قبيل ترجمه نام محله يددي درمان به هفت آسياب ، دوققوز پيله به نه پله ، اورمي ميلي به سه گنبد ، چار باش به چهار بخش و صد ها نمونه و نظيره آن كه در جاي جاي آ زربايجان قابل مشاهده است است . جاهاي ديگر را هم با نامگذاري به نام شهدا از سكه انداخته ند و در زمان حال فقط قديمي ها مي دانند كه مثلا محله جارچي باشي  يا علي گورگه و يا مثلا باغ مئشه در كجا قرار دارد . مثالاً در همين اورميه خودمان اگر از يك جوان زير سي سال بپرسيد كه كومور ميداني يا شرف قبير صانديقي يا قوچ قبير صانديقي و يا مثلا نظر باغي كجاست و يا يوردشاه و ديل گوشا محلله سي و يا نوو گچر كجاست جوابي براي شما نخواهد داشت . هزاران افسوس و دريغ از اين همه فرهنگ ستيزي و تهاجم فرهنگي و قتل عام ميراث نياكان.
 محل كتيبه سنگي
 حفاري غير مجاز
 اين هم همه سرمايه گذاري ميرات فرهنگي براي حفظ باش قالا يا بخشي قالاسي

یابندگان راه حلهای جدید، از گذشتگان تقلید نمی کنند و اشتباهات آنها را تکرار نمی کنند ــ یعقوب ‌گؤنئیلی

اگر تنها ابزاری که فرد می شناسد، چکش باشد، همه چیز را شبیه میخ می بیند،
یافتن راههای جدید و عملی برای نجات آذربایجان از مطالعه و جستجو کردن و تقلید راههائی که توسط دیگر رهبران در گذشته پیموده اند حاصل نمی گردد، بلکه با بررسی های دقیق مسائل و مشکلات ملموس فعلی آذربایجان و مقایسه راه حل ها، با دیدی واقعی و منطبق بر شرایط موجود و با امکان تجدید نظر، بر حسب روند شرایط روز امکان پذیر می گردد،
 
رهبران آذربایجان باید مواظب افکارشان باشند، که افکارشان تبدیل به کلمات می شوند،
 باید مواظب  کلماتشان باشند، که کلماتشان تبدیل به اقدامات جدی می گردند
باید مواظب اقداماتشان  باشند، که اقداماتشان  به عادت های روزمره ملتمان تبدیل می شوند،
ملتمان باید مواظب عادت های روزمره اشان، که به واسطه رهبران القاء می گردد باشند، که این عادت ها  شخصیت اجتماعی ملتمان را می سازند،
ملتمان باید مواظب شخصیت اجتماعی شان باشند، که شخصیت اجتماعی ملتمان، سرنوشت و موجودیت آتی ملت آذربایجان را رقم می زند،
اینکه ما چه  افکاری داریم و یا تا چه حدی دانا هستیم و یا چه اعتقاداتی داریم، دارای اهمیت زیادی نیست، تنها چیزی که اهمیت دارد این است، که در حال حاظر مشغول انجام چکار نتیجه بخشی برای رهائی آذربایجان هستیم،
در کار برای نجات آذربایجان پول را ملاک عمل خود قرار ندهیم، عاشق شدن را با عشق به آذربایجان تجربه کنیم، وقتی برای آگاه کردن ملت آذربایجان لب به سخن باز می کنیم منتظر گرفتن پاداش، تشویق، کف زدن و هورا از طرف مردم نباشیم،
پالایش ذهنیت عشیرتی و فئودالی در حرکت ملی آذربایجان،
بدو شروع هر حرکت ریشه داری مثل جاری شدن سیلاب گل آلودی است، که هرآنچه که در مسب رودخانه باشد با خود می شوید و می برد، ولی بعد از فروکش کردن سیلاب ، گلها رسوب می کنند و آب زلال می گردد و کف رودخانه دیده می شود،
حرکت ملی آذربایجان بعد از طی کردن مرحله سیلاب اولیه، راهی را که جوانان امروز انتخاب کرده اند، راهی است زلال و شفاف و علمی، رهبری فردی دیگر مقبولیت خود را در بین این قشر آینده نگر و آینده ساز از دست داده، نسل جوان به عدم سازگاری رهبریت فردی در رابطه با زیر پا گذارده شدن دمکراسی و آزادی ها فردی واقف شده، و از موضع منافع ملی آذربایجان، رهبری فردی را آسیب پذیر می شناسد، نکات قوت و ضعف دو سیستم رهبری فردی و رهبری جمعی را باید مقایسه و سبک سنگین گردد، از موضع منافع ملی، رهبری جمعی حرکت ملی را تهدید نمی کند، تنها نقطه ضعف این سیستم، عدم امکان تصمیم گیری سریع می باشد، چون برای تصمیم گیری نظرات مختلف از ابعاد و زوایای مختلف بازنگری گشته و بیان می گردد و از جمع و ماحصل مذاکرات منطقی ترین تصمیم با قانع کردن هیئت تصمیم گیری اتخاذ می گردد، در رهبری فردی، رهبر با انواع مختلف خطرات دست بگریبان است، مثلا قتل یا ترور رهبر، مریضی رهبر، اشتباه رهبر، خیانت رهبر، که می تواند نفس حرکت ملی را بکلی قطع کند، همانطور که ستارخان و یا پیشه وری و دیگر رهبران آذربایجان با یک اشتباه و با اعتماد به فارس و روس باعث قتل خود و از هم پاشیدن حرکتهای ملی گردیدند، در واقع رهبری فردی مثل موتور سیکلت دو چرخه ائی می ماند که با کوچترین سانحه سرنشین آن با سر به زمین می خورد و شدیدا مصدوم و یا به هلاکت می رسد، در صورتی که رهبری جمعی مثل اتومبیلی می ماند که در سوانح غیرمترقبه بر روی چهار چرخ تعادلش حفظ می شود و امکان مصدوم شدن سرنشینان آن خیلی کم است،
شکوفائی استعدادهای افراد یک تشکیلات در رهبری فردی بستگی به پسند و سلیقه فردی رهبر می باشد و در نتیجه تملق به رهبر شدیدا رشد می کند و معمولا از رهبر موجودی ماوراء الطبیعه می سازند، که خود رهبر هم به مرور زمان باورش می شود، ولی در رهبری جمعی، رشد افراد منوط به تلاشی است که  افراد در پیشبرد اهداف حرکت از خود نشان می دهند و نقش تملق کمتر و باعث رشد دمکراسی می گردد و نقش توانائی های فرد در یک مجموعه بیشتر می گردد و در نتیجه کیفیت تصمیم گیری بالا می رود و بالنسبه عدم آسیب پذیری حرکت ملی  تضمین می گردد،
ما هزاران نقاد و داستان نویس داریم صدها تاریخ نویس که بدنبال رد پای پیشینیان ما و افتخارات آنها  هستند ولی کسی نیست دنبال این باشد که آنها در گذشته چه کارهائی می کردند و در کجاها  اشتباه کرده اند که نمود آن این شده است که ما حالا با چنین جمعیت کثیر اکثریتی، ازنظر روحی اسیر ملتهای اقلیت شده و به  این روز افتادیم،
افراد معدودی در حرکت ملی به کار  تجزیه و تحلیل و بازیابی علتها مشغول می باشند و در نتیجه امکان  آنالیز مسائل محدود گشته و متعاقباّ راه برون رفت از بحران پیشآمده در حرکت ملی و راه حل های قابل اجراء برای کاهش بحران کمتر ارائه می گردد، ما صدها  نقّاد و منتقد تنقیدگر در کمین نشسته داریم، که مثل مرده های متحرک و بخودی خود هیچ حرکتی از خود نشان نمی دهند، ولی به محض اینکه یک نفر بخت برگشته به همراه یک ایده جدیدی وارد میدان کارزار می شود، تمام نقّادان سرشان را از محل استتار خود بیرون می کنند، و بعد از شنیدن نصفه نیمه نظرات شروع به اظهار نظر می کنند و معمولا اینطور شروع می کنند، نظرات شما خیلی جالب است، امَمّمّا  صحبت کلاّ در آن مورد  نمی رود و اگر شما زحمت کشیدید دستان درد نکند، ولی این حرفها و نظریات تکراری و در گذشته ما از این فکرها کرده بودیم، این افکار کلا بیفایده است وعملی نیست، بیش از پنجاه در صد نظرات شما اشتباه است، پس در نتیجه کل نظرات شما ثناری ارزش ندارد، آنچنان بال و پر این افراد را می شکنند که دنیا در جلو چشمشان تیره و تار می گردد، اینها در مجموع از یک لیوان آب نیمه پر، همیشه قسمت خالی آن را می بینند، البته این افراد، خودشان را هم هرگز به درد سر نمی اندازند و همیشه می گویند، درگذشته ما اقدام کردیم نشد و با مرکز ثقل قرار دادن خود، افکار تازه ائی با نیروی گریز از مرکز را تلاش می کنند به مرکز سکون جذب کنند و با مرتدین، به تهمت و بهتان و ترور شخصیت متوسل می شوند و از گردونه حرکت ملی به بیرون پرتابش می کنند،
قبول کردن واقعیت خود شروع تکامل هر ملتی است، باید ببینیم اجداد ما مثل کوراوغلی در برخورد با واقعیت چه برخوردی از خود نشان می دادند، وقتی کوراوغلی برای اولین بار مرگ گاو قوی جثه ائی را با شلیک تفنگ شاهد می شود، به قدرت گلوله تفنگ پی می برد و بلافاصله خود را از شمشیر خلع سلاح کرده و می گوید دیگر دوران مردی و مردانگی بپایان رسیده، و امروز حرکت ملی مثل ماشینهای دو سیلندری می ماند که با سرعتی بالاتر از ٢٠٠ کیلومتر در ساعت، می خواهد از همه ماشینها سبقت بگیرد و قطعا بعد از طی مسافت کوتاهی در اثر فشار موتورش از کار می افتد، باید با ائتلاف و اتحاد همانند ماشین دوازده سیلندری بود، که با یک نیش گاز، بتواند از همه ماشینها سبقت بگیرد، باید بر اساس منافع مشترک و با توجه به منافع ملتمان در کنار هم باشیم و از  تفرقه و رهبری فردی دوری کنیم، چون تفرقه در بین یک ملت مثل موریانه تار و پود آن ملت را می بلعد،

5 «گاف»‌هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت

در 1064 آمده است كه «قباد ساساني» از اهواز تا پارس، يك شهرستان و يك بيمارستان ساخت و نام آنها را «اران» گذاشت و حالا (در زمان فردوسي) عرب‌ها به آن «حران» مي‌گويند. پس با اين حساب، در زمان فردوسي شهر «حران» در جايي وسط اهواز و پارس بوده و بعدها ـ به هر دليل ـ به طرف‌هاي سوريه و امثال آن تبعيد شده و يا به دليل معتاد شدن شاهان ايران، از خانه فراري شده و به شامات پناه برده است. شايد هم مسأله‌ي «فرار شهرها» در آن زمان به جاي «فرار مغزها» عمل مي‌كرده است!
در 1071 شاه «كسري» ـ «انوشيروان» ـ ايران را به چهار بخش تقسيم مي‌كند. بخش اول «خراسان» است، بخش دوم «قم و اصفهان» و بخش سوم «پارس و اهواز و مرز خزر»! حالا بگذريم از اين كه خيلي از مناطق ايران در اين تقسيم‌بندي فراموش شده‌اند، اين «پارس و اهواز و مرز خزر» چه طور توانسته‌اند يك جا جمع بشوند و تشكيل يك استان را بدهند؟ درست است كه در زمان ما هم، شهرهاي ايران يكي ـ يكي تبديل به استان مي‌شوند، ولي بنده تا حالا نديده‌ام يك مسؤول محترم رده بالاي كشوري، ساحل خزر را بردارد و به اهواز و پارس منتقل بكند. ساحل دريا، پسر باجناق آدم نيست كه بشود به عنوان استاندار به يك ايالت و يا به عنوان سفير به يك مملكت ديگر فرستاد، اين يكي فرق مي‌كند!
به عقيده بنده، يك فرد تا زماني كه شاهنامه‌ي فردوسي را نخواهنده، هيچ چيزي از علم تاريخ و قرو قاتي كردن آن نمي‌داند و حتي نمي‌تواند رويدادها و واقعيت‌هاي زمان خودش را خراب بكند، چه رسد كه زورش به صدها سال جلوتر برسد.
واقعاً اگر مي‌خواهيد به آن درجه از دانش و تخصص برسيد كه همه چيز را قاتي بكنيد و يك آش شله‌ي قلمكار به وجود بياوريد، حتماً اول كتاب حكيم توس را بخوانيد و بعد دست به اقدام بزنيد. مثلاً ايشان در 1202 مي‌نويسد كه در زمان «هرمز» ـ شاه ساساني ـ لشكري از خزر آمده بود. تعداد اين لشكر به اندازه‌اي زياد بوده كه از «ارمينيه» تا اردبيل، پر از لشكر شده بود و نام فرماندهان اين لشكر هم «عباس» و «حمزه» بود!
بفرماييد. لشكر از قوم «خزر» است، قومي كه در آن روزگار بت‌پرست بودند. در ضمن، فاصله‌شان با عربستان به اندازه‌اي زياد بود كه در همه‌ي عمرشان نمي‌توانستند نام‌هايي مانند «عباس» و «حمزه» را ـ كه نام‌هايي عربي بودند ـ بشنوند. زمان هم، زمان پيش از ظهور اسلام است. يعني هنوز بيشتر از 40 سال مانده تا مسلمانان حركت به سمت شمال و شمال شرقي و شمال غربي عربستان را آغاز بكنند. در واقع، هنوز پيامبر اكرم(ص) به پيامبري مبعوث نشده است كه بگوييم پاي بعضي عرب‌ها به سرزمين خزرها هم رسيده است. اما فردوسي به اندازه‌اي براي پيروز شدن عرب‌ها به ساير اقوام عجله دارد كه تاريخ را نيم قرن جلوتر مي‌كشد!
در صفحه‌ي 1328 در داستان مربوط به «خسرو پرويز» سرداري به نام گستهم در خراسان است كه مي‌خواهد به «گرگان» برود. جالب است. اين آدم از خراسان حركت مي‌كند و از «ساري» و «آمل» مي‌گذرد و به «گرگان» مي‌رسد. اين كار درست به اين مي‌ماند كه يك نفر بخواهد از «قم» به «تهران» بيايد آن وقت ما بگوييم كه او در سر راه خود، از اصفهان و شيراز و بوشهر رد شد و به تهران رسيد! حال مي‌كنيد از اين تاريخ معتبر و دقيق؟!
در صفحه‌ي 1337 و در داستان مربوط به نامگذاري «شيرويه» جناب فردوسي مي‌فرمايد كه «نبود آن زمان رسم بانگِ نماز» در حالي كه همين فردوسي در داستان‌هاي مربوط به زمان پادشاهاني چون كيومرث، جمشيد و... نوشته است كه آنان نماز مي‌گزاردند.
حيف كه حكيم فردوسي بزرگتر ما است و ادب اجازه نمي‌دهد از او انتقاد بكنيم. وگرنه جا داشت از اين حكيم بپرسيم كه چه دشمني با «خسروپرويز» و «شيرويه» داشته كه اين بدبخت‌ها را متهم به «بي‌نمازي» كرده است؟ نكند علاوه به «خسرو»، «شيرويه» و «فرهاد» خود جناب فردوسي هم خاطرخواه «شيرين» بوده و براي همين، رقيبانش را متهم به ترك صلات مي‌كند؟! اگر او هم عاشق شيرين ‌خانم بوده، پس ما شانس آورده‌ايم كه مثل فرهاد، تيشه را به سر خودش نكوبيده، چون در آن صورت ما بدون شاهنامه مي‌مانديم و نمي‌توانستيم به چيزي افتخار بكنيم. جداً زنده باد فردوسي كه اين اندازه زرنگ بوده كه خودكشي نكرده است.
در صفحه‌ي 1375 و در مورد توبه‌ي خسروپرويز مي‌خوانيم:
چـو آن جامه‌ها را بپوشيد شاه                     به زمزم همي توبه كرد از گناه
ما در خود تبريز يك «استخر و سونا» به نام «زمزم» داريم. ولي بنده كه از چندين سال پيش مشتري آنجا هستم، هيچ وقت خسروپرويز را نديده‌ام. اما معلوم مي‌شود اين خسروپرويزخان، يك شخصيت خيلي اهل اخلاق و اصول و ارزش‌ها بوده كه با لباس ـ جامه‌ها ـ وارد «زمزم» شده است كه كليه‌ي شؤونات و اخلاقيات را رعايت كرده باشد. شايد هم به اين دليل با لباس آمده كه روي تن و بدنش «خالكوبي» داشته، چون در ورودي استخر نوشته‌اند كه ورود افراد داراي خالكوبي ممنوع مي‌باشد! فكر مي‌كنم همين طور بوده، چون خسروپرويز از يك طرف آدم گردن‌كلفت و لات مسلكي بوده و از طرف ديگر، عشق شيرين خانم را هم در دل داشت و امكان ندارد كه عكس آن عليا مخدره را به بازوها و سينه‌اش خالكوبي نكرده و شكل يك قلب و يك تير را هم ترسيم نكرده باشد. بي‌چاره فرهاد كه اگر مي‌خواست خالكوبي بكند، بايد شكل يك كوه بيستون، يك كله و يك تيشه را مي‌كشيد!
اگر هم منظور فردوسي از «زمزم» همان چاه معروف مكه بوده، بايد به خسروپرويز ايوللا گفت كه در صدر اسلام، يواشكي به مكه رفته و حاجي شده است آن هم بدون اين كه مسلمان بشود! لابد براي اين پنهاني رفته كه بعد از برگشتن، مهماني ندهد. حق هم داشته، با اين قيمت خيلي بالاي گوشت، برنج و...، و با اين وضع غذاخوري‌ها، حتي شاه هم كه «گنج بادآورده» داشته نمي‌توانسته از عهده‌ي مخارج بربيايد!
در هر حال، بنده عقيده‌ي واثق دارم كه در اين مورد هم، مثل همه‌ي موارد ديگر، فردوسي اشتباه نكرده است. پس لطفاً به گيرنده‌هاي خود دست نزنيد!
و اما در مورد زنان شاهنامه، آدم واقعاً نمي‌داند قسم‌هاي جناب فردوسي را باور بكند و يا آن همه دم خروس را كه بدجوري هم بيرون مي‌زنند.
به داستان هر كدام از اين خانم‌ها كه مي‌رسيم، در اول كار مي‌بينيم كه فردوسي از عفت و حيا و پوشيدگي آنان صحبت مي‌كند و مي‌گويد كه «در پرده» بوده‌اند ودر همه‌ي عمر، چشم هيچ محرم و نامحرمي به آنها نيفتاده و...
حتي خانم «منيژه» ـ صبيّه‌ي عفيفه‌ي افراسياب، پادشاه توران ـ مي‌گويد:
منيژه منم، دُخت افراسياب                  بـرهنه نـديـده تنـم آفتـاب
كه البتّه بنده با توجه به عملكرد اين خانم و تحقيق و تفحص در مورد اخلاق و رفتار و غيره‌ي او، عقيده دارم كه بايد مي‌گفت:
منيـژه منـم، دُخـت افــراسياب             زبي‌شوهري شد، دل من كباب!
بلي. جناب فردوسي از پوشيدگي و نامحرم‌گريزي و پس پرده‌نشيني دخترهاي شاهنامه صحبت مي‌كند، ولي خيلي زود مشت حكيم باز مي‌شود و بند را آب مي‌دهد. چون حتي مردهاي لشكرهاي چندين كشور بيگانه، وصف تك تك اعضاي تن و بدن اين عليا مخدره‌‌ها را مي‌كنند. اگر هم باور نداريد، برگرديد و داستان‌هاي زال و رودابه، رستم و تهمينه، كاووس و سودابه، بيژن و منيژه و... را بخوانيد.
تازه، خود اين دخترها هم، خانه‌ي پدرهاي خودشان و حتي كتاب ارزشمند شاهنامه را تبديل به لانه‌ي فساد كرده‌اند. رودابه به زال پيغام مي‌فرستد و او را به اتاق خودش دعوت مي‌كند و به اندازه‌اي شوق و شور دارد كه پيشنهاد مي‌كند زال راه‌پله را ول بكند و كمند را هم كنار بگذارد و گيسوهاي او را بگيرد و خودش را تا طبقه‌ي دوم خانه بالا بكشد!
تهمينه در موقعيتي به سراغ رستم مي‌آيد كه بنده جرأت نمي‌كنم دوباره آن را بنويسم و تكرار بكنم. منيژه، سودابه و ديگران هم كه بدتر!
حالا اگر دختر امروزي جرأت به خرج بدهد و با يك پسر غريبه سلام و عليك ساده‌اي هم بكند، از طرف پدر و برادر خودش و ديگران چنان تنبيهي مي‌بيند كه...!
بنده عقيده دارم دخترهاي شاهنامه، همگي مشتري پر و پا قرص برنامه‌هاي كانال‌هاي ماهواره‌اي امريكايي و اروپايي، آن هم كانال‌هاي خيلي خيلي بد بودند كه مي‌توانستند اين قبيل اداهاي زشت و منكراتي را ياد بگيرند و مرتكب بشوند. البته چون اينها اغلب شاهزاده و پولدارر بودند، مي‌توانستند از ريسيورها و ديش‌هاي پيشرفته‌تر و همچنين از كانال‌هاي كارتي هم استفاده بكنند!
لابد تا اينجا شاهد بوده‌ايد كه بنده همه جا از شاعر و انديشمند بسيار بلندپايه و ارجمندمان ـ جناب حكيم ابوالقاسم فردوسي ـ تعريف و تمجيد كرده و سپاسگزار ايشان بوده‌ام كه تاريخ پرافتخار ما را به نظم كشيده و به جهانيان ثابت كرده است كه سرزمين دلاورپرور ايران، چه زنان و مردان اخلاق‌پرست، پرعصمت، سرفراز، درستكار و غيره‌اي داشته است و بايد هم از اين حكيم فرزانه و فرهيخته و غيره تقدير به عمل بيايد.
اما گلايه‌اي هم از محضر ايشان دارم. همه‌ي جهانيان مي‌دانند كه دوران «هخامنشي» يك دوره‌ي افتخارآفرين از تاريخ كشورمان است. در آن برهه‌ي حساس، سرنوشت‌ساز و غيره است كه «كمبوجيه» ـ پسر برومند و نورچشمي «كورش كبير» ـ به مصر مي‌رود و ضمن حملات بشردوستانه به آن سرزمين تاريخي، شخصاً و با استفاده از شمشير خودش، مي‌زند و يك رأس «گاو» را مي‌كشد، بدون اين كه از متخصصان خارجي و از منابع بيگانه كمك گرفته باشد. بعد از او هم «خشايارشا» ـ فرزند فرهيخته، نخبه و غيره‌ي «داريوش كبير» ـ به يونان حمله‌ور مي‌شود و ضمن بسياري عمليات دانشمندانه، خردمندانه و غيره، دستور مي‌دهد 12 هزار ضربه شلاق به دريا بزنند تا آدم بشود! پس چرا حكيم فردوسي اين رويدادهاي سرنوشت‌ساز و سرفرازي‌ آفرين و افتخارآفرين را در شاهنامه ذكر نكرده است تا ما به جهانيان مباهات بكنيم؟!

4«گاف»‌هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت

در صفحه‌ي 815 «دارا» زخمي شده و در حال مرگ است. اسكندر كه مي‌خواهد به او دلداري و اميد بدهد، مي‌گويد: «ز هند و ز رومت پزشك آورم». لابد در آن روزگار يك پزشك حاذق و متخصص در ايران به اين بزرگي وجود نداشته، آن هم به اين دليل منطقي كه هنوز «دانشگاه آزاد» داير نشده بود. شايد هم پزشكان ايراني در آن زمان هم، مثل زمان ما، نسبت به دفترچه‌ي بيمه كم لطف بودند. در هر حال، تقصير از بنده نيست، نظام پزشكي داند و فردوسي و اسكندر و دارا!
دارا خبردار شده است كه اسكندر برادر او است كه هر دو فرزند داراب هستند و تنها مادرهايشان جداگانه است. اما همين برادر ايراني به اسكندر، يعني به برادر رومي ـ يوناني ـ خودش پيشنهاد مي‌كند كه با دخترش ـ «روشنك» ـ كه برادرزاده‌ي خود اسكندر است، ازدواج بكند تا فرزندي مانند اسفنديار به دنيا بياورد. جالب اين كه پيشنهاد مي‌شود نام كودك آينده را هم مادرش انتخاب بكند. پس معلوم مي‌شود اين غربي‌هاي جنايتكار، متجاوز، غاصب و غيره، از چند صد سال پيش از ميلاد تصميم داشتند افكار پليد و زبون «فمنيستي» را در سرزمين عزيز ما رايج بكند. وگرنه چه كسي به زن اجازه‌ي عرض وجود مي‌دهد كه براي بچه‌ي خودش نام هم انتخاب بكند؟ اصلاً به عقيده بنده بهتر است اين صفحه‌ي 825 را به كلي پاره بكنند و دور بيندازند تا از بدآموزي و نفوذ افكار غربي جلوگيري كرده باشيم!
آقاجان! يك نفر بيايد و اين فيلسوف‌هاي بدبخت را از دست فردوسي نجات بدهد. جناب حكيم در 829 مي‌فرمايد كه يك نفر فيلسوف، پيام عاشقانه‌ي اسكندر را به روشنك مي‌رساند.
بدون شك، فردوسي يك «حكيم» بوده كه معناي واژه‌ي «فيلسوف» را هم مي‌دانسته است. وگرنه حكيمي كه آن اندازه باسواد باشد كه بداند كه كرمان هيچ ارتباطي به ايران ندارد، واحد پول همه‌ي كشورها در روزگار باستان «درم» و «دينار» و واحد وزن هم «مثقال» بوده، چه طور ممكن است مفهوم «فيلسوف» را نداند؟ پس گناه از فردوسي نيست. احتمالاً فيلسوف‌هاي جهان باستان هم مانند ليسانسيه‌ها و فوق‌ليسانسيه‌هاي امروزي، چون مي‌ديدند آدم باسواد بيكار و بي‌پول مي‌ماند و آواره‌ي خيابان‌ها مي‌شود، از روي ناچاري يك مؤسسه‌ي مربوط به امور ازدواجيّه راه انداخته و ينگه، مشاطه، پيغام‌رسان عاشقان و... شده‌اند!
ديگر كم كم دارم از دست اين فردوسي جوش مي‌آورم. اين جناب حكيم كه عقيده دارد رومي‌ها از هزار سال پيش از ميلاد حضرت عيسي(ع) مسيحي بوده‌اند و صليب‌ داشته‌اند، حالا هم دين يهود را آيين رومي‌ها ـ يوناني‌ها ـ مي‌داند! صفحه‌ي 833 را بخوانيد و ببينيد چه طور يوناني‌هاي بدبخت را يهودي كرده است، در حالي كه آن بي‌چاره‌ها در روزگار اسكندر معتقد به «زئوس» و «خدايان اولمپ» بودند. ولي شايد فردوسي هم راست مي‌گويد. چون اگر اسكندر و لشكريانش يهودي ـ صهيونيست ـ نبودند، پس چرا به ايران حمله كردند؟ شايد هم «بعثي» بوده‌اند و فردوسي از ترس خليفه‌ي بغداد اين مسأله را سانسور كرده است!
به نظر مي‌رسد اين ايران باستان يك در و پيكر حسابي نداشته و هر كسي كه از عمه‌اش قهر مي‌كرد، مي‌توانست بيايد و كشوري به اين بزرگي و با آن همه افتخارات را در عرض ايكي ثانيه و سه سوت فتح بكند. وگرنه چه طور ممكن بود آدم خنگي مثل اسكندر بتواند به يك كشور در و پيكردار پيروز بشود؟ اين بابا آن اندازه كم‌حواس است كه با وجود اين كه در جنگ با دارا، فيل را ديده بود، ولي باز در جنگ با «خفور» ـ شاه هند ـ مي‌پرسد كه فيل چه شكلي است؟!
همين اسكندر كه در 843 خنگي خودش را لو داده، در 846 هم كه مي‌خواهد از بصره به مصر برود، سوار كشتي مي‌شود. يعني بايد از خليج فارس، درياي عمان، بخشي از اقيانوس هند، جنوب عربستان و درياي سرخ بگذرد و به مصر برسد؛ در حالي كه اگر پياده مي‌رفت خيلي زودتر مي‌رسيد.
اين اسكندرخان 350 سال پيش از ميلاد حضرت مسيح زندگي مي‌كرده است. اما در 852 مي‌بينيم كه به «دين مسيحا» سوگند مي‌خورد. خواهش مي‌كنم شما قضاوت بكنيد. يك آدم اگر خنگ و كودن و ببو و غيره نباشد، چه طور به چيزي قسم مي‌خورد كه تازه قرار است 350 سال بعد به وجود بيايد؟ خوشبختانه اين قسم را فردوسي نخورده است، وگرنه ممكن بود متهم به بي‌اطلاعي باشد!
كاش يك نفر از ماها در زمان اسكندر يا روزگار فردوسي حضور داشتيم و در مورد اسكندر كمي تحقيق مي‌كرديم. اصلاً دارا كار خيلي اشتباهي كرده كه دختر مثل دسته گل خودش ـ روشنك خانم ـ را بدون تحقيقات كافي به اسكندر داده است. لااقل اگر براي احتياط يك مهريه‌ي سنگين تعيين مي‌كرد، بهتر مي‌شد. مثلاً از او مي‌خواست كه شش دانگ از طبقه‌ي سوم كشور روم را پشت قباله‌ي روشنك خانم بيندازد. اگر بنده بودم حتي خاله‌ي 75 ساله‌ام را هم به اسكندر نمي‌دادم. ظاهراً اين آدم از «كودكان خياباني» است و جا و مكان معيني ندارد، شايد هم تحت تعقيب است و مي‌خواهد رد گم بكند. در سال 857 مي‌خوانيم كه او كه تازه يكي ـ دو روز است هندوستان را فتح كرده، يك دفعه از «اندلس» ـ جنوب اسپانيا ـ سر درمي‌آورد و بلافاصله، در يك چشم زدن به شهر «برهمن» مي‌رود و...
قبلاً اشاره كرديم كه فردوسي ادعا كرده كه يك كتاب مربوط به شش هزار سال پيش را مطالعه كرده كه داستان‌هاي شاهنامه را در آن نوشته بودند. از معجزات اين كتاب شش هزار ساله هر چه بگويم باز هم كم است. يكي اين كه در زماني نوشته شده كه هنوز خط اورارتويي و خط آرامي و ميخي هم اختراع نشده بوده، ولي كتاب مورد نظر به الفياي نسخ عربي ـ فارسي به نگارش درآمده است كه فردوسي بتواند بخواند. واقعاً كتاب هم كتاب‌هاي قديم كه براي خودشان مرام و معرفت داشتند و ملاحظه‌ي سواد و معلومات خواننده را مي‌كردند. در ضمن، بعد از اختراع خط هم مردم روي تخته سنگ‌ها مي‌نوشتند، ولي اين يكي به صورت كتاب درآمده است!
اين كه عرض مي‌كنم آن كتاب اعجاز كرده، ادعاي همين طور الكي و كشكي و كتره‌اي و غيره نيست. كدام كتاب تاريخ را سراغ داريد كه وقايع چهار ـ پنج هزار بعد را هم در خودش داشته باشد؟ رويدادهاي دوره‌ي ساسانيان، حدود چهار هزار سال بعد از چاپ كتاب كذايي اتفاق افتاده‌اند، ولي فردوسي همه‌ي آنها را در همان كتاب شش هزار سال پيش مطالعه فرموده است. پس درست گفته‌اند كه «آنچه در آينه جوان بيند، پير در خشت خام آن بيند!» يعني آن كتاب چون خيلي پير بوده، توانسته است رويدادهاي چهار ـ پنج هزار سال بعد را هم ببيند. در هر حال، نبايد چنين تصور بكنيم كه فردوسي ـ زبانم لال ـ اهل چاخان‌بازي بوده است.
در صفحه‌ي 892 «اردشير ساساني» از دست «اردوان پنجم اشكاني» فرار مي‌كند. او كه مي‌خواست از اصفهان به سمت «پارس» برود، از يك «دريا» مي‌گذرد!
حالا ديديد ايرانيان باستان، علاوه بر موبايل و موشك فضاپيما و هواپيماي جت و غيره، در وسط هر دو استان يك درياي بزرگ هم داشتند كه قابل كشتي‌راني بود؟ به نظر مي‌رسد اين درياها را، بعدها دشمنان زبون غارت كرده و برده و خورده‌اند. وگرنه، فردوسي بزرگ كه دروغ نمي‌گويد. مرگ بر اين دشمنان زبون و متجاوز و برانداز و غيره كه به آب شور دريا هم رحم نمي‌كنند. درست مثل زمان ما كه همان دشمنان پليد، آب درياچه‌ي «اروميه» را به غارت مي‌برند و براي ما فقط «نمك» باقي مي‌گذارند. وگرنه مسؤولان محترم آذربايجان‌غربي و آذربايجان‌شرقي كه در مورد كاهش آب درياچه‌ي اروميه بي‌خيالي و بي‌اعتنايي نكرده‌اند و شب و روز مجدانه تلاش مي‌كنند كه هر طوري كه شده، لااقل به اندازه‌ي نيم يا يك ليتر به آب شور اين درياچه اضافه بكنند!
در ضمن، به علاقه‌مندان ارزهاي خارجي و به صرافي‌ها و ارز فروشي‌هاي سر چهارراه‌ها مژده مي‌دهم كه فردوسي در صفحه‌ي 949 شاهنامه، يك نوع ارز معتبر به نام «دينار رومي» معرفي كرده است كه در نوع خود بي‌نظير مي‌باشد!
و اما صفحه‌ي 955 را بخوانيد و ببينيد كه در ايران قديم چه اتفاق‌هاي جالبي مي‌افتد. مثلاً مي‌نويسد:
جهــانـدار بــُرنا زگيـتي بــرفت                 بر او ساليان بر گذشته دو هفت
نبـودش پسر، پنج دختـرش بود                يكي كهتـر از وي، برادرش بـود
شاه ايران جان به جان آفرين تسليم مي‌كند و از دنيا مي‌رود، در حالي كه طفلك بي‌چاره فقط «دو هفت» ـ 14 ـ سال داشته است. در اين حال، همين شاه پنج دختر داشته و بدون پسر بوده و به ناچار، برادر كوچكترش مجبور است به جاي او شاه بشود!
شاه نوجوان 14 ساله ازدواج كرده بود و پنج دختر هم داشته است. يعني فوق فوقش، بايد در 9 سالگي زن مي‌گرفت. در حالي كه در زمان ما، جوانان 29 ساله هم جرأت نمي‌كنند زن بگيرند. واقعاً راست گفته‌اند كه مرد هم مردهاي قديم!
جداً شانس آورده‌ايم كه اين شاه نوجوان در 14 سالگي مرده است. چون اگر تا 80 سالگي زنده مي‌ماند، همه‌ي ايران را پر از دخترهاي خودش مي‌كرد و آن وقت معلوم نبود براي اين همه دختر، از كجا بايد شوهر مي‌آورديم. در هر حال، جوان‌هاي امروزي بخوانند و به سر غيرت بيايند، البته نه آن اندازه غيرت كه در 14 سالگي صاحب پنج دختر بشوند. يادشان باشد كه در 14 سالگي و بعد از آن هم «يكي خوب است، دو تا بس است»، «فرزند كمتر، زندگي بهتر» حتي اگر در 9 سالگي ازدواج كرده باشي!
به عقيده‌ي بنده، اين نوجوان 14 ساله به خودش ظلم كرده، چون با وجود همسر و پنج تا دختر، ديگر نمي‌توانستند در اعلاميه‌ي مجلس ترحيم‌‌اش عبارت «نوجوان ناكام» بنويسند. در واقع اصل اين است كه در مورد او از عبارت «بزرگ خاندان» استفاده بشود. حالا اگر كسي هم ايراد بگيرد كه چه طور ممكن است يك نوجوان در 14 سالگي پدر پنج دختر بشود، به عقيده‌ي بنده انتقاد و اعتراض او به هيچ وجه وارد نيست، چون در مملكتي كه وسط راه اصفهان به شيراز آن يك درياي بزرگ باشد، بچه‌ي صغير هم مي‌تواند در صاحب زن و بچه بشود. فقط عيب كار اينجا است كه فردوسي ننوشته كه اين طفل صغير، دخترهايش را هم شوهر داده بود يا نه؟!
در كتاب حكيم فردوسي، شاهان دست به هر غلط‌كاري مي‌زنند كه البتّه از آنها همين انتظار را هم داريم ولي اشكال كار اينجا است كه دراينجا «موبدان» هم يك عقل درست و حسابي ندارند. آن همه فيلسوف و دانشمندان نجومي و هندسي و غيره از همه جاي جهان جمع مي‌شوند و در صفحه‌ي 957 از يزدگرشاه خواهش مي‌كنند كه پسرش «بهرام» ـ «بهرام گور» ـ را به آنها بسپارد كه درست تربيت بكنند كه درس بخواند و «آدم» بشود كه شايد فردا در يك جايي هم استخدام شد، در اين ميان «نعمان‌بن منذر» هم مي‌دود وسط حرف بزرگترها و مي‌گويد كه: ما «سواريم و گُرديم و اسب افكنيم، كسي را كه دانا بُوَد، بشكنيم»! آن وقت موبدان به يزدگرد پيشنهاد مي‌كنند كه پسرش را به اين عرب بسپارد كه او را بزرگ بكند. پس تكليف «علم بهتر است يا ثروت» چه مي‌شود. يعني آن همه فلسفه، دانش‌هاي ستاره‌شناسي، رياضي و... به اندازه‌ي ياد گرفتن يك «اسب افكندن» ارزش ندارد؟ حالا اگر آن فيلسوف‌ها و دانمشندها از يك مدرسه‌ي «غيرانتفاعي» يا «دانشگاه آزاد» مي‌آمدند، آدم مي‌توانست خودش را قانع بكند كه حتماً موبدان مي‌دانستند كه فقط پول مي‌گيرند و مدرك صادر مي‌كنند و سواد درست و حسابي ياد نمي‌دهند! شايد هم موبدان مي‌دانستند كه با سواد و مدرك و امثال اينها، آدم را براي خدمتگزاري هم استخدام نمي‌كنند، در حالي كه آدم «اسب افكن» مي‌تواند در آينده شاگرد يك «بنگاه معاملات ملكي» بشود و يا سر چهارراه بايستد و كوپن بخرد و سيگار بفروشد و...! تازه، مگر براي گرفتن مدرك دانشگاهي و استخدام شدن به عنوان «شاه» در ايران، آدم حتماً بايد درس بخواند؟ هيچ هم اين طور نيست. همه‌ي ما اشخاص محترم و پرتلاش و افتخارآفريني را مي‌شناسيم كه در همه‌ي عمرشان يك بار هم به هيچ دانشگاهي نرفته‌اند، ولي هم مدرك «دكترا» دارند و هم به عالي‌ترين مقام‌ها رسيده‌اند و كلي هم از ملت طلبكار هستند!
به عقيده‌ي بنده بايد به حضرت فردوسي در درس‌هاي جغرافي و تاريخ، يك نمره‌ي «شعبان‌خاني»، مثلاً 200، 500 يا هزار داد. در صفحات 958 و 959 مي‌خوانيم كه نعمان‌بن منذر اهل كشور «يمن» بود. در حالي كه همه‌ي دنيا به اشتباه فكر مي‌كنند كه اين آدم فرمانرواي «حيره» ـ در فاصله‌ي ميان ايران و عربستان ـ بود. در ضمن، كشور يمن و شهر «كوفه» همسايه‌هاي ديوار به ديوار هم هستند!
در صفحه‌ي 965 شاه يزدگرد در «نيشابور» است و مثل بچه‌ي آدم براي خودش مي‌گردد و حال مي‌كند كه يك دفعه يك رأس «اسب» از «دريا» بيرون مي‌آيد و مي‌زند و شاه را مي‌كشد، يعني در واقع او را ترور مي‌كند!
حالا اگر شما در نزديكي نيشابور دريايي نمي‌شناسيد و يا برايتان معما است كه اين چه جور اسبي بوده كه در داخل دريا زندگي مي‌كرده و چه مرضي داشته كه از آب بيرون آمده و يك جفتك محكم به دهان ياوه‌سراي يزدگرد كوبيده و او را كشته، ديگر تقصير از بنده و فردوسي نيست. لطفاً به گيرندگان خودتان دست نزنيد و بخصوص آنتن خودتان را حركت ندهيد. اشكال از ايران باستان است كه با آن همه شكوه و عظمت و پرافتخاري، هيچ مورد و هيچ چيز درست و حسابي نداشته است!
در صفحه‌ي 969 بهرام و «منذر» ـ اين بابا اول «نعمان‌بن منذر» بود و در فاصله‌ي 11 صفحه از كتاب، نامش هم ابتر شد! ـ مي‌خواهند از يمن به «تيسفون» بيايند، اما سر راهشان از «جهرم» رد مي‌شوند. بدون اين كه عقل‌شان برسد كه تيسفون در نزديكي بغداد است و اصلاً نبايد و لازم نيست از جهرم به آنجا رفت! باز خداوند پدر فردوسي را بيامرزد كه ننوشته است كه آمدند و از توكيو، پكن، مسكو، لندن، نيويورك و سيدني رد شدند و به جهرم رسيدند و تازه يادشان آمد كه بايد سري هم به ژوهانسبورگ بزنند كه از آنجا وارد تيسفون بشوند!
جريان رأي‌گيري مربوط به انتخابات براي تعيين «بهرام گور» به عنوان شاه ايران در صفحه‌ي 971 هم در نوع خود جالب و خواندني است. در گزارش مربوط به نتيجه‌ي اين انتخابات، فردوسي مي‌فرمايد:
زپنجاه بـاز آفـريدند سي                   زايراني و رومي و پارسي
ملاحظه مي‌فرماييد؟ براي انتخاب شاه در ايران، عده‌اي هم از «روم» آمده و رأي داده‌اند و نيز، فردوسي يك بار «ايراني» و يك دفعه هم «پارسي» آورده است!
مثل اين كه انتخابات در سرزمين پرافتخار ما، سابقه‌اي بسيار ديرينه و درخشان دارد. اما ظاهراً، در آن روزگار عقل كانديداها نمي‌رسيد كه چند تا اتوبوس و ميني‌بوس كرايه بكنند كه هم روستايي‌ها و هم‌ولايتي‌هايشان را از ايلات و روستاها به شهر بياورند و به يك دست چلوكباب مهمان بكنند كه آنها هم در شهر به اينها رأي بدهند و بعدازظهر هم براي شركت هر چه باشكوه‌تر در انتخابات، به روستاي خودشان برگردند و يك رأي، شايد هم بيشتر نيز، در آنجا به صندوق بريزند و تكليف خود را ادا نمايند. بلي، جناب بهرام اينها را بلد نبوده و به همين خاطر، رفته و از «روم» آدم‌ها را آورده كه برايش رأي بدهند. لابد براي چلوكباب‌ ناهار رأي‌دهنده‌ها هم از گوشت «گورخر» استفاده كرده‌اند، چون بهرام عاشق شكار «گورخر» بود. البته جاي شكرش باقي است، چون در زمان ما و در بعضي جاها نه‌تنها گوشت گوسفند و گاو، بلكه گوشت همان گورخر را هم در رستوران‌ها كباب نمي‌كنند، بلكه از گوشت...!
و اما اين كه حكيم فردوسي در اين بيت يك بار «ايراني» و يك بار هم «پارسي» آورده، معلوم مي‌شود در كشور افتخارآفرين و شكوهمند و غيره‌ي ما، آن زمان‌ها بعضي‌ها دست به تقلب در انتخابات مي‌زدند و دوبار، هر بار با يك شناسنامه‌ رأي مي‌دادند، البتّه هنوز تحقيقات باستان‌شناسان روشن نكرده است كه در آن زمان هم با شناسنامه‌ي اشخاص «مرده» رأي مي‌دادند يا نه!
در صفحه 1040 بهرام و دختر شاه مي‌خواهند از هندوستان به سمت ايران فرار بكنند. اينها در مسير فرار، از يك دريا مي‌گذرند!
بنده جرأت نمي‌كنم به شاه هندوستان اتهام بزنم كه لابد يا معتاد بوده و يا زنش را طلاق داده بوده و در نتيجه، دخترش «فراري» شده است. متأسفانه مطبوعات كثيرالآگهي زمان ساساني هم نخواسته‌اند كه به خاطر بالا بردن تيراژ خودشان، با اين دختر فراري مصاحبه بكنند و بعدش هم درس اخلاق به خانواده‌ها بدهند و...
سؤالي كه بنده دارم اين است كه چرا شاهان و پهلوانان ايران باستان اين همه اصرار دارند كه در همه جا از «دريا» عبور بكنند؟ بي‌انصاف‌ها به جاي اين كه تابستان‌ها در شهرهاي كنار دريا «سمينار» و «همايش» و اين جور چيزها برگزار بكنند كه ميليون‌ها تومان ـ البته در اصطلاح فردوسي، ميليون‌ها درم ـ بگيرند، مي‌آيند و از دريا رد مي‌شوند. مگر بهرام و دختر شاه، نمي‌توانستند مثل بچه‌ي آدم، از راه خشكي به ايران بيايند. سلطان محمود غزنوي 17 بار به هندوستان لشكر كشيد و آنجا را غارت كرد و حتي يك بار هم رنگ دريا را نديد. معلوم مي‌شود هندوستان فردوسي با هندوستان محمود غزنوي، توماني هفت صنار تفاوت معامله داشته است!
اگر اهل عمران و آباداني و علاقه‌مند به توسعه‌ي پايدار هستيد، لطفاً صفحه‌هاي 1050 و بعد از آن را بخوانيد. نوشته است كه «پيروز شاه ساساني» دو شهر ساخت كه اسم يكي را «ري» و نام ديگري را «اردبيل» گذاشت.
البتّه فردوسي عزيزمان در شاهنامه و در داستان مربوط به زمان «كاووس» نام «ري» را آورده و بعدها، چندين بار هم تكرار كرده است. نام شهر «اردبيل» را هم در داستان‌هاي مربوط به «كيخسرو» خوانده‌ايم. حالا هم اگر در مورد ساخت اين دو شهر توسط «پيروز شاه» صحبت مي‌كند، فكر نكنيد كه در كشور تاريخي و شكوهمند و سرفراز ما، از شهرهاي ري و اردبيل، هر كدام را دو تا داريم. بلكه بهتر است به دور و بر خودتان نگاه بكنيد و ببينيد كه در زمان ما هم، خيلي از طرح‌ها و پروژه‌ها، چند بار و هر بار به يك مناسبتي، طي مراسم باشكوهي افتتاح و راه‌اندازي شده‌اند و اخبارشان را از طريق رسانه‌هاي گروهي ديده، شنيده و خوانده‌ايم. فكر مي‌كنيد مسؤولان پرتلاش، فداكار و سختكوش ايران باستان، به اندازه‌ي مسؤولان فعلي زرنگ نبودند؟!

«گاف»‌هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت 3

در همين صفحه مي‌بينيم كه كيكاووس و لشكريانش از توران و چين مي‌گذرند و به «مكران» مي‌رسند. اگر عقل‌مان را به دست جناب فردوسي بدهيم، بايد به اين باور برسيم كه «مكران» نام قبلي «كره شمالي» و يا «ژاپن» بوده است!
افراسياب و كاووس، پادشاه توران و شاه ايران، قرارداد تعيين مرزها را مي‌بندند و رود جيحون را به عنوان مرز دو كشور تعيين مي‌كنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش كه از بي‌سوادي و كم معلوماتي فردوسي خبر ندارند، براي شكار به «سرخس» مي‌آيند. اما معلوم مي‌شود كه شهر سرخس در داخل توران زمين و جزئي از خاك «توران» است! اگر هم باور نمي‌كنيد صفحه‌ي 181 را بخوانيد تا برايتان معلوم شود كه جناب فردوسي هم از لحاظ هوشي و شعور و بخشيدن شهرهاي ايران به كشورهاي همسايه، دست كمي از فتحعلي‌شاه و وزير فرهيخته‌اش ندارد!
از حق نگذريم، شاهنامه‌ي فردوسي يك سند مستند و در واقع يك مشت محكم و پاسخ دندان‌شكن و غيره در برابر ادعاهاي اين نژادپرست‌ها است. با دقت در اين اثر معروف حكيم توس، مي‌بينيم كه پدربزرگ ما دري رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاك» و در واقع «تازي» است. مادربزرگ مادري‌اش هم كه «ترك» مي‌باشد. از طرف ديگر، مادرهاي «سهراب» و «سياووش» هم ترك و از قوم و خويش‌هاي افراسياب هستند. سياووش و بيژن هم كه از توران، زن ترك مي‌گيرند. با اين حساب، بهترين و پهلوان‌ترين مردان شاهنامه كساني هستند كه مادر غيرايراني دارند. مثل اين كه اين حكيم فردوسي از آن چاقوهايي است كه دسته‌ي خودش را مي‌برد. بي‌چاره آنهايي كه دلشان را به اين حكيم‌ها خوش كرده‌اند!
بالاخره بي‌سوادي اين فردوسي، دو كشور ايران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به اين نتيجه‌ي علمي مي‌رسد كه «در هر جنگي، پاي يك فردوسي در ميان است!»‌ اگر شك داريد، صفحه‌ي 219 را بخوانيد تا حساب كار دستتان بيايد. در اينجا، كاووس ناحيه‌ي «كهستان» را به «سياووش» مي‌بخشد. فردوسي هم ادعا دارد كه كهستان در «ماوراء‌النهر» واقع شده است! اين را هم مي‌دانيم كه «ماوراء‌النهر» به سرزمين‌هاي آن سوي جيحون گفته مي‌شد. با اين حساب، جناب كاووس مناطق متعلق به افراسياب را به پسرجان خودش بخشيده است!
طوري كه ادعا كرده‌اند، سياووش يك جوان آزاده، پهلوان، فهميده، صاحب غيرت، روشنفكر و داراي همه‌ي خصلت‌هاي عاليه‌ي انساني بوده است. حالا همين جوان روشنفكر و داراي شعور اجتماعي، در مورد «زنان» مي‌گويد:
چه آموزم اندر شبستان شاه؟               به دانش زنان كي نمايند راه؟!
فرض كنيم اين آقا ژيگولو نسبت به شبستان شاه مشكوك بوده و حدس مي‌زده است كه آنجا در واقع يك «خانه‌ي فساد» است كه اعضاي آن بايد دستگير و به «دايره‌ي مبارزه با مفاسد اجتماعي» تحويل داده شوند. اين را ما هم باور داريم. ولي چرا در مصراع دوم، كلمه‌ي «زنان» را به كار گرفته و كل زنان عالم را هدف سوء‌‌استفاده كرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ هميشه اين طور بود، كه مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذليل» خيلي دلشان مي‌خواهد كه از زن‌ها انتقاد بكنند و بد آنها را بگويند. اما چون از ترس عيال مربوطه جرأت چنين كاري را ندارند، همان انتقاد را از زبان ديگران بيان مي‌كنند كه در كانون گرم خانواده كتك نخورده باشند!
سودابه، همسر قانوني كاووس‌شاه است. تا جايي هم كه خود فردوسي نوشته، اين خانم دخترشاه هاماوران بود و پيش از كاووس، هيچ همسري نداشته است. پس اگر دختري داشته باشد، بي‌شك از كاووس است. سياووش هم كه پسر كاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتني» او محسوب مي‌شود. اما در صفحه‌ي 223 مي‌بينيم كه سياووش به سودابه پيشنهاد مي‌كند كه دخترش را به او بدهد! بفرما، اين هم از جوان پاكدامن شاهنامه كه تازه دست پرورده‌ي رستم است و فردوسي، آن همه در باره‌ي دينداري، درستي و پاكدامني‌هاي او تعريف مي‌كند، باز صد رحمت به عروس‌هاي تعريفي روزگار ما! كجا هستند آنهايي كه مي‌گويند: «جوان هم، جوان‌هاي قديم»؟! پررويي پسرك را مي‌بينيد؟!
سياووش از طرف پدرش مأمور مي‌شود كه به جنگ با افراسياب برود. مطابق مندرجات صفحه‌ي 233 او ابتدا به شهر «هري» ـ احتمالاً «هرات» ـ مي‌رود، بعد سپاهيانش را به طالقان مي‌كشاند، بعدش به «مرو» رهسپار مي‌شود و در نهايت به «بلخ» مي‌رسد. اين آدم، فرمانده ارتش بود يا يك نفر توريست؟ براي چه اين جور زيگزاگ راه مي‌رفت؟ نكند با خرچنگ نسبتي داشت و يا راه رفتن را از راننده‌هاي تاكسي زمان ما ياد گرفته بود؟ كدام عاقلي براي رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو مي‌رود؟ تقصير از خود سياووش است. آدمي كه اختيارش را به دست آدم ناواردي مثل فردوسي بدهد، بايد هم آواره‌ي كوه‌ها و دشت‌ها بشود. معلوم مي‌شود اين آقا سياووش ـ در واقع شازده‌ي كاووس ـ نوشته‌هاي بنده را هم نخوانده است، چون خيلي خيلي پيشتر از زماني كه او به دنيا بيايد، بنده نوشته بودم كه سواد عمومي و اطلاعات جغرافيايي فردوسي در حد «صفر» است و نبايد به او اعتماد كرد. بنده و سياووش كه نبايد مثل بعضي از اديب نمايان فعلي باشيم كه شاهنامه را «وحي منزل» و علمي‌ترين و قابل اطمينان‌ترين كتاب جهان مي‌دانند!
از مطالب صفحه‌ي 240 چنين برمي‌آيد كه افراسياب به خاطر صلح با سياووش، شهرهاي بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپيجاب و غيره را رها مي‌كند و به ساحل «گنگ» مي‌رود.
يكي نيست از فردوسي بپرسد كه تو كه مي‌گفتي افراسياب شاه توران و چين است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بيعانه به او بخشيدي؟ يك آدم حكيم، چه طور نمي‌داند كه هندوستان، مستقل از چين و توران بود و خودش يك شاه داشت.
تاريخ‌نويسان فعلي كشور ما، ادعا مي‌كنند كه از اول خلقت تا دوران قاجاريه، شهرهاي سمرقند، بخارا، سغد و...، به ايران تعلق داشته است. ولي فردوسي با يك موضع‌گيري متين، استوار و غيره، مي‌گويد كه افراسياب اين شهرها را به سياووش بخشيد. با اين حساب، يا تاريخ‌نويسان فعلي ما چاخان مي‌كنند و يا اين حكيم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرك خودشان بنازند و بگويند كه «دكتر» هستند و لابد حق با آنان است، به يادشان مي‌آوريم كه فردوسي هم «حكيم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسي كه اصولاً بايد همديگر را تكذيب بكنند، ولي واقعيت‌هاي مسلم را ناديده مي‌گيرند و باز...!
سياووش تا در ايران بود، حاضر نمي‌شد زن بگيرد. اما زماني كه پايش به توران مي‌رسد، در عرض فقط يك ماه، دو بار داماد مي‌شود. بنا به گواهي صحفه‌ي 255 او اول دختر «پيران» را به همسري مي‌گيرد و يك ماه بعد با همسر دوم، يعني «فرنگيس» ـ دختر افراسياب ـ ازدواج مي‌كند. پس از اين داستان نتيجه مي‌گيريم كه بهترين راه براي تشويق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به ديار غربت است كه آن وقت، چند تا چند تا زن بگيرند!
راستي اين كار سياووش چه دليلي داشته كه دختران هم ميهن خودش را پسند نمي‌كرده؟ اتفاقاً ديگران هم همين طور بوده‌اند. در ميان آدم حسابي‌هاي كتاب شاهنامه، يعني مرداني مانند سام، زال، رستم، بيژن، كاووس، سياووش، داراب و...، حتي يك نفرشان هم حاضر نشده است زن ايراني بگيرد. از ميان اين مردان خوش‌سليقه هم، بيشترشان با دخترهاي ترك ـ توراني ـ ازدواج كرده‌اند. اتفاقاً وفادارترين و بهترين زن‌هاي شاهنامه هم، همان دختران ترك هستند. چون زن‌هاي ديگر، يا مثل «سودابه» از اهالي «هاماوران» بود. كه «شبستان شاهي» را تبديل به «خانه فساد» كرد و يا مثل دختر «فيلفوس» يا «فيليپ» رومي ـ البته در اصل مقدوني و يوناني ـ كه رفت و پسري مثل اسكندر زاييد كه آمد و ايراني‌ها را خانه‌خراب كرد.
به عقيده ي بنده، تنها در اين يك مورد، فردوسي واقعاً يك حكيم خيلي خوب و ماماني است. حيف كه چنين حكيم‌هاي خوب و ماماني، خيلي زود مي‌ميرند و هم‌ميهنان گرامي را از دانش و راهنمايي‌هاي خودشان بي‌نصيب مي‌گذارند. اگر اين حكيم فرزانه هزار و چند صد سال ديگر هم زنده مي‌ماند، آدم مي‌توانست پيش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بكند!
براساس ابيات صفحه‌ي 294، آقايان رستم، فرامرز و گيو كه خيلي هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشريف دارند، سه‌تايي به جنگ يك نفر توراني ـ «پيلسم» برادر افراسياب ـ مي‌روند. لابد زماني كه سه نفري با يك آدم تنها مي‌جنگيدند، به پيلسم بدبخت هم اعتراض كرده و گفته‌اند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرين به حكيم بزرگ توس كه با نقل اين داستان، يك مشت محكم، و حتي يك لگد محكم به دهان ياوه‌سراياني زده كه رستم را اوج مرام و معرفت و لوطي‌گري مي‌دانند!
فردوسي در صفحه 298 نوشته است كه رستم و سپاهيانش براي گرفتن كين سياووش، به توران هجوم برده و پايتخت آنجا را اشغال كرده‌اند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ويران مي‌كنند. مرحبا به رستم كه از يك فاصله‌ي بيشتر از پنج هزار كيلومتري، مي‌تواند روم را با خاك يكسان بكند. حالا اگر ما، به عنوان يك پان ايرانيست دانشمند و همه چيز‌دان، ادعا بكنيم كه ايرانيان باستان موشك‌هاي بالستيك و قاره‌پيما و غيره با كلاهك‌هاي هسته‌اي و بمب‌هاي اتمي داشته‌اند، احتمال دارد برخي عناصر معلوم‌الحال و خيانتكار و مغرض پيدا بشوند و حقيقت به اين آشكاري و بزرگي را تكذيب بكنند. اصلاً به نظر بنده، سران امريكا و اروپا شاهنامه‌ي فردوسي را خوانده‌اند كه اين همه در مورد قصد ايران براي توليد سلاح‌هاي اتمي تهمت مي‌زنند. ما بايد با فردوسي برخورد بكنيم كه اسرار نظامي رستم را اين طور آشكار كرده است! باز خداوند پدر فردوسي را بيامرزد كه ننوشته كه رستم كره‌ي مريخ و ساير سياره‌ها را مورد حمله قرار داده است. دروغ كه تيغ ندارد كه توي گلوي آدم فرو برود. فقط كمي حيا لازم است كه آن هم...!
باز در همان صفحه مي‌خوانيم كه افراسياب بعد از كشتن سياووش، فلنگ را بسته و فراري شده است. جناب رستم كه اصولاً بايد افراسياب و برادرش ـ «گرسيوز» ـ را به خاطر كشتن سياووش اعدام بكند، دستور مي‌دهد سپاهيانش يك منطقه‌ي هزار فرسنگي را قتل و غارت بكنند و همه‌ي افراد برنا و پير را بكشند. حالا اگر حساب كنيم كه هر فرسنگ برابر شش كيلومتر است، بايد به اين نتيجه برسيم كه مردم يك منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، يعني اهالي يك جاي 36 ميليون متر مربعي، به خاطر يك جوان و به فرمان يك پهلوان خيلي خيلي جوانمرد و لوطي‌منش و بامرام، قتل‌عام شده‌اند، آن هم پير و برنا و...؛ حالا بگذريم از اين كه 36 ميليون كيلومترمربع هم چه وسعت زيادي است. به نظرم در اين مورد، تقصير از واحد طول و سطح است و فردوسي غيرممكن است كه اشتباه بكند!
حكيم نامدار توس در صفحه‌ي 288 مي‌نويسد:
كسـي كــه بــُوَد مهتــر انـجمــن          كفــن بهتــر او را زفــرمــان زن
سياووش به گفتار زن شد به بـاد         خجستــه زني كــو زمــادر نـزاد
زن و اژدهـا، هر دو در خـاك بـه            جهان پاك از اين هر دو ناپاك به!
بنده وكيل و وصي خانم‌ها نيستم و به جناب حكيم فرزانه و فرهيخته و غيره، ابوالقاسم فردوسي هم ايراد نمي‌گيرم كه چرا نيمي از بشريت را «ناپاك» مي‌شمارد و آرزو مي‌كند كه اي كاش زن‌ها اصولاً به دنيا نمي‌آمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسي براي خودش جايي براي به دنيا آمدن پيدا مي‌كرد كه احتياج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد مي‌شد!
اما اشكال و سؤال بنده در اينجا است كه در ميان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمن‌هاي ادبي، انسان‌هاي اديب و فرهيخته‌اي را مي‌شناسم كه به فردوسي و شاهنامه، عقيده‌ي صد در صد دارند و ذره‌اي انتقاد از اين شاعر و كتاب را «كفر مطلق» مي‌دانند. اما همين دوستان عزيز، درست مثل خود اين بنده، به شدت «زن‌ذليل» تشريف دارند و بدون «فرمان‌ زن» حتي جرأت نفس كشيدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بكنيم و يا...؟!
در صفحات 308 تا 310 گيو به تنهايي يك هزار پهلوان را مي‌كشد! يك نفر هم نيست به اين «جواد نعره» باستاني بگويد: «بالا! سن ياراتماميسان‌كي سن قيريرسان!»
رودكي، پدر شعر فارسي، همراه شاه ساماني و سوار بر اسب از جيحون گذشته بود و آنجا را خوب مي‌شناخت و تازه با كمي اغراق مي‌گفت كه آب جيحون، به خاطر روي دوست ـ شاه ساماني ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش مي‌كند و تازه به كمرگاه اسب مي‌رسد:
آب جيحون از نشاط روي دوست                خنــگ مــا را تــا ميــان آيد همي
اما حكيم توس، كه اتفاقاً خودش هم بچه‌ي خراسان بوده و اصولاً بايستي لااقل اين جيحون را بشناسد، آنجا را «درياي ژرف» مي‌نامد. حالا شما قضاوت بكنيد كه چه كسي واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگي كه رودكي در شعرش گفته و يا...؟
در صفحه‌ي 317 اردبيل «جايگاه اهريمن آتش‌پرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومه‌ي اردبيل «جاي ديوان» معرفي مي‌شود. اما در 322 خود «كيخسرو» به «آذر آبادگان» مي‌آيد، در آنجا باده مي‌نوشد، اسب مي‌تازد و آتش را پرستش مي‌كند. اگر «آتش‌پرستي» كاري كفرآميز و از آداب اهريمن است، جناب كيخسرو چرا آتش‌پرستي مي‌كند؟ در ثاني، مگر اردبيلي‌ها چه بدي در حق فردوسي كرده‌اند كه آنان را «ديو» و «اهريمني» مي‌داند؟ نكند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حكيم سكه‌هاي زر بدهند و بعد، نقره داده‌اند و جناب حكيم عصباني شده است؟!

«گاف»‌هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت 2

از حق نگذريم، درست است كه فردوسي غرب و شرق را درست نمي‌تواند از هم تشخيص بدهد و روم به آن بزرگي را به «خاور» منتقل مي‌كند، اما الحق والانصاف، افكار ضدغربي خيلي خوبي دارد. مثلاً در صفحه ي 55 سلم و تور مي‌خواهند هديه‌هاي گران‌قيمتي به فريدون تقديم بكنند، اما معلوم نيست به چه دليل، اين هديه‌ها را از «گنج خاور» يا همان غرب سابق و در واقع از خزانه‌ي رومي‌هاي بدبخت مي‌دهند!
در صفحه‌ي 59 مي‌بينيم كه جناب حكيم به دليل فرهيختگي و اطلاعات جغرافيايي فراوان، باز هم يك «گاف» حسابي مي‌دهد. در اينجا، سپاهيان سلم و تور مي‌خواهند به ايران حمله بكنند. اصولاً بايد سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بياورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، يكي از ارتش‌ها مجبور است از خاك ايران عبور بكند و به سرزمين آن يكي برسد. ولي در اثر معجزه‌هاي حكيم، يك باره مي‌بينيم كه هر دو از يك جهت و به طور متحد به خاك ايران سرازير شده‌اند. واقعاً اگر فردوسي با اين همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ايران بود، به طور مادام‌العمر «وزير امور خارجه» مي‌شد. آن وقت ـ مثلاً ـ براي رفتن به تاجيكستان، از كشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد مي‌شد و به دليل نزديكي مسير، همه‌ي راه را هم پياده مي‌رفت!
جناب فردوسي ادعا مي‌كند كه جنگ بين سپاهيان «منوچهر» از يك طرف و سلم و تور از طرف ديگر، در «هامون» اتفاق مي‌افتد. طبق نقشه‌هاي جغرافيايي امروزه، جنگ بايد در بخش مركزي ايران اتفاق افتاده باشد، زيرا كه توران ـ سرزمين ترك‌ها و آن سوي رودخانه‌ي جيحون ـ در شمال شرق ايران و روم در سمت شمال غربي است و به درياي خزر يا خليج فارس نزديك نيستند. در واقع، در مطالعه‌ي صفحات بعد مي‌بينيم كه جنگ ميان ايران و توران در «ري» اتفاق مي‌افتد. اما در بخش‌هاي پاياني همين جنگ مي‌بينيم كه سلم مي‌خواهد به يك «دژ» در داخل دريا فرار بكند و دريا هم از «هامون» دور نيست. نكند اين آدم به يك جاي خشك در وسط «جاجرود» فرار كرده و فردوسي آن را «دريا» ديده است! چون در نزديكي‌هاي ري هيچ دريايي وجود ندارد.
«سام«» در «زابلستان» است. همسرش يك پسرس سفيدمو برايش مي‌زايد. پهلوان سام كه از اين بچه ـ «زال» ـ خوشش نمي‌آيد، مي‌خواهد او را به جايي بيندازد كه جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمي‌دارد و در نزديكي «البرز» مي‌اندازد. اين هم از عقل و شعور پهلوان ما!
يكي نيست به اين «سام» بگويد كه حتي بي‌سوادترين و كم‌شعورترين آدم‌ها هم اگر بخواهند از شر بچه‌شان راحت بشوند، او را مي‌برند و دو ـ سه كوچه آن طرف‌تر، كنار ديوار مي‌گذارند و در مي‌روند. كدام عاقلي فاصله‌ي زابلستان تا دامنه‌هاي البرز را با اسب مي‌پيمايد كه يك نوزاد شيرخواره را دور بيندازد؟ اگر هم هدف او «كوه» بوده، مگر در آن نزديكي‌ها كوهي وجود نداشته است؟
ما را ببين كه 60 سال است سينه‌مان را جلو مي‌دهيم و با تفاخر تمام مي‌گوييم كه در زمان‌هاي قديم، ايران خيلي بزرگ بود و افغانستان و «كابل» هم بخشي از كشور ما بود. چه مي‌دانستيم كه فردوسي «تجزيه‌طلب» در صفحه‌ي 74 دست به افشاگري خواهد زد و ما را پيش ملت‌هاي منطقه سكه‌ي يك پول خواهد كرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است كه «كابل» در آن زمان براي خودش كشوري بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! اين هم از چاخان‌هاي افتخارآميز ما كه فردوسي مشت‌مان را باز كرد!
اگر بنده بخواهم يك روز خاله‌جان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دايمي و عقد موقت كرده‌ام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسي خواهم خواست كه برايش تبليغ بكند. آقا برمي‌دارد و در مورد هر دختري مي‌نويسد كه او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقيه‌ي قسمت‌هاي شاهنامه، مي‌بينيم كه پالان همه‌ي اين دخترها كج بوده و مردهاي نامحرم، از وضعيت تك تك اعضاي بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمي‌كنيد صفحه‌ي 75 را بخوانيد و ببينيد افراد ارتش زابلستان و پهلوان‌‌هاي دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را يكي يكي تعريف مي‌كنند. آن هم دختري كه به قول فردوسي «پس پرده» بود. فردوسي چه تعريف‌هايي از نجابت اين دخترها مي‌كند، ولي در پايان معلوم مي‌شود كه حكيم هم مثل دلال‌هاي «آژانس مسكن» و «نمايشگاه اتومبيل» تعريف‌هاي الكي مي‌كرده و سر پهلوان‌هاي ما را شيره مي‌ماليده كه آنها را خام بكند و دخترهاي ترشيده‌ي شاه‌ها را به آنها بيندازد. كم مانده بود جناب فردوسي به زال بگويد كه اين رودابه قبلاً مال يك آقاي دكتر بوده كه...!
در صفحه‌ي 84 مي‌خوانيم كه «مهراب» در «كابل» به «تازيان» حكومت مي‌كرد! عجب!؟ مثل اين كه بايد ريشه‌ي «القاعده» و جاي «بن‌لادن» را از فردوسي پرسيد. چون او از وجود تازيان در كابل، آن هم در چندين هزار سال پيش صحبت مي‌كند. جداً كه اين فردوسي علاوه بر جغرافيا، در رشته‌هاي نژادشناسي و مردم‌شناسي هم يك استاد خيلي باسواد است. فقط جاي دانشگاه آزاد در زمان قديم خالي بوده كه او را استاد بكند!
در همان صفحه، زال ادعا مي‌كند: «مرا برده سيمرغ بر كوه‌هند»! در زمان ما، پديده‌ي «فرار مغزها» را فراوان مي‌بينيم. ولي انگار در ايران باستان مسأله‌اي به نام «فرار كوه‌ها» هم وجود داشته. چون يك دفعه مي‌بينيم كه البرز ـ جاي زندگي سيمرغ ـ از هندوستان سردرمي‌آورد! اي جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي!
در صفحه‌ي 91 ادعا مي‌شود كه سام به «مازندران» لشكركشي كرد كه با «گرگساران» بجنگد، در همين حال «منوچهر» ـ شاه ايران ـ در «آمل» و «ساري» است. ولي همين آدم در همان جا به سام مي‌گويد كه چون من نمي‌توانم به مازندران سركشي بكنم، بهتر است تو شاه مازندران باشي. حالا معلوم نيست بي‌سوادي از منوچهر بوده يا خود فردوسي كه نمي‌دانستند آمل و ساري از شهرهاي مازندران است. ولي اين وسط تكليف بنده‌ي اهل مطالعه و شاهنامه‌خوان روشن نيست كه كدام يك از اينها را متهم به بي‌سوادي بكنم، چون در هر حال شيفته‌هاي تيفوسي ايران باستان بنده را متهم به انكار آن همه عظمت و شكوه خواهند كرد!
اوج سواد و استادي جناب فردوسي و تبحر ايشان در تاريخ و فرهنگ ايران باستان را در صفحه‌ي 109 مي‌بينيم كه مي‌خواهد براي انتخاب نام «رستم» توسط رودابه يك دليل علمي (!) بياورد. در فرهنگ واژه‌ها «رُستا» و «رُست» به معني «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معناي «درشت استخوان» درست است. ولي حكيم توسي مي‌فرمايد كه چون به دليل درشتي هيكل رستم، رودابه در زمان بارداري و زاييدن عذاب‌هاي زيادي كشيده، بعد از به دنيا آمدن بچه، مي‌گويد «رستم» ـ يعني رها شدم ـ و به همين دليل نام بچه را «رستم» مي‌گذارند. لابد عيب از گوش‌هاي زال بوده كه «رَستم» را «رُستم» شنيده و يا مأمور اداره‌ي ثبت احوال سواد نداشته است!
از قرار معلوم سلطان محمود غزنوي آن قدر به فردوسي پول مي‌داده و آن اندازه در بخشيدن «درم» به او زياده‌روي مي‌كرده كه فردوسي تنها به اين واحد پول عادت كرده و واحد پول همه‌ي كشورهاي جهان در همه‌ي زمان‌ها را «درم» مي‌دانسته است. حكيم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفي مي‌كند و در جاهاي ديگر شاهنامه هم مي‌خوانيم كه در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهاي ديگر هم مردم درم خرج مي‌كردند. در همه جاي شاهنامه‌ي به آن بزرگي، فقط در دو ـ سه جا نام «دينار» ـ كه گويا اين يكي هم واحد پولي در ايران باستان بوده است! ـ مي‌آيد. شاهد دليل كم‌لطفي فردوسي به دينار اين بوده كه شاه غزنوي به او قول داده بود براي هر بيت يك دينار بدهد، ولي چون بعد به او «درهم» داده، حكيم هم از دينار و شاه غزنوي قهر قهر تا روز قيامت كرده است!
طوري كه فردوسي مي‌گويد، گويا هيكل رستم در لحظه‌ي به دنيا آمدن، خيلي درشت‌تر از هيكل هركول، سامسون، حسين رضازاده (قهرمان وزنه‌برداري فوق سنگين) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب مي‌كند. مردمان سيستان و افغانستان، بيشتر از 90 درصدشان آدم‌هايي لاغراندام و تقريباً ريزنقش هستند و كمتر امكان دارد يك نفر از اهالي اين مناطق بيشتر از 75 كيلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سيستان و مادرش از اهالي كابل است. چه طور امكان دارد در آن محيط، چنين كودك هيكل‌داري به دنيا بيايد و بعدها جهان پهلوان بشود؟ ديديد اين فردوسي ماها را «ببو» گير آورده است؟!
در همان صفحات مي‌خوانيم كه در لشكر زال و رستم، هزاران فيل نگاه مي‌داشتند. اين فرمايش فردوسي ديگر از دروغ شاخدار و شعارهاي انتخاباتي كانديداهاي ما و آمارهاي الكي مسؤولان محترم هم گنده‌تر است!
فيل حيواني است كه هميشه به آب زياد احتياج دارد. حساب كرده و گفته‌اند كه هر فيل براي شستن خود، در شبانه‌روز به بيشتر از 12 مترمكعب آب نياز دارد و بدون آب كافي، اصلاً نمي‌تواند زنده بماند. آن وقت در يك منطقه‌ي خشك و كويري مانند سيستان، آب مورد نياز هزاران فيل را زال از كجا مي‌آورد؟ مگر اين كه بگوييم به طور پنهاني و بدون گرفتن مجوز از وزارت نيروي رژيم پوسيده‌ي منوچهر شاه، جناب زال «چاه عميق» كنده بود و آب استخراج مي‌كرد. البته مسأله را بايد از رودابه خانم پرسيد، چون ديگران نمي‌توانند از راز چاه عميق كندن و آب بيرون آوردن زال باخبر باشند.
طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا مي‌كند كه حضرت «موسي» در «خاور زمين» زاده شده است. در صفحات پيشين هم خوانده‌ايم كه در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. يعني منوچهر ـ شايد هم فردوسي ـ موسي را هم اهل «روم» مي‌دانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش مي‌‌كند كه به دين موسي بگرود و او هم قبول مي‌كند. با اين حساب، ايرانيان باستان مي‌بايستي «يهودي» مي‌شدند، ولي معلوم نيست چرا اصلاً خود فردوسي نگفته كه دين حضرت موسي، همان آيين يهود است. يعني سواد فردوسي در مورد آشنايي با دين‌ها هم... بع‌له؟!
قبلاً در داستان مربوط به فريدون و پسرانش خوانده‌ايم كه فريدون سه پسر به نام‌هاي سلم، تور و ايرج داشت. ايرج را سلم و تور كشتند و خود آنها هم به دست منوچهر كشته شدند. بعد از كشته شدن ايرج هم، چون او پسر نداشت، نوه‌ي دختري‌اش ـ منوچهر ـ را شاه كردند. حالا در صفحه‌ي 135 يك دفعه يك نفر به نام «قباد» پيدا شده كه هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسي مي‌گويند كه او از نسل فريدون است. لااقل نمي‌آيند يك آگهي «حصر وراثت» بدهند كه اين آدم بيايد و با دليل و مدرك ثابت بكند كه تبارش به فريدون مي‌رسد. ما كه با مطالعه‌ي دقيق شاهنامه، هيچ نسبتي ميان او و فريدون پيدا نكرديم. مگر اين كه بگوييم در اين ميان فردوسي و او ساخت و پاخت كرده‌اند و فردوسي، مثل بعضي مأمورهاي ثبت احوال زمان رضاخان، يك چيزي گرفته و شناسنامه‌ صادر كرده است.
مثل اين كه سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بيشتر از فردوسي نيست. او كه در «البرز» است، ادعا مي‌كند كه دو تا باز سفيد از «ايران» برايش تاج آورده‌اند. راستي، اين «ايران» آقاي فردوسي كجا است كه البرز، سيستان، مازندران و غيره جزو آن نيستند؟
بنده يك روستايي نيمه خل مي‌شناختم كه به غير از دهكده‌ي خودشان، به همه جاي ديگر «خارجه» مي‌گفت. نكند جناب فردوسي هم ايران را فقط «توس» مي‌داند و بس؟!
آي آقا! لطفاً يك عدد متر يا يك واحد طول ديگر به اين فردوسي بدهيد كه بتواند فاصله‌ها را اندازه بگيرد و اين همه سوتي ندهد. اين آقا در 143 مي‌نويسد كه يك سوار در فاصله‌ي نيم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در اين صفحه، جناب فردوسي ركورد سرعت «شوماخر»، اتومبيل «فراري» و آنهاي ديگر را مي‌شكند، بدون اين كه خودش متوجه باشد!
بعد و در صفحه‌ي 155 فاصله يك نقطه از مازندران با يك نقطه‌ي ديگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ يعني دو هزار و 500 كيلومتر ـ و پهناي يك رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 كيلومتر ـ حساب كرده است! فقط خواهش مي‌كنم نگوييد «اينجاي باباي دروغگو»!
در 167 در مورد يكي از سفرهاي «كاووس» شاه مي‌‌گويد: «از ايران بشد تا به توران و چين» يعني شاه ايران با عده‌ي زيادي لشكر، به توران و چين رفته، ولي حتي روح شاه و مردم توران نيز خبردار نشده‌اند!

«گاف»‌هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت 1

خيال مي‌كنيد شماها نوبرش را آورده‌ايد كه در روزگارتان، آدم‌هايي كه حتي ديپلم هم ندارند، در عرض پنج ـ شش ماه تلاش‌هاي صادقانه و شبانه‌روزي، يك دفعه مدرك «دكترا» مي‌گيرند و بعدش به مقام‌هاي خيلي خيلي بالا مي‌رسند و...؟
خوشبختانه تاريخ چنان پرافتخاري داريم كه در آن، همه چيز پيدا مي‌شود. عين بازار مكاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سياه و آزاد و غيره‌ي فعلي. مثلاً جناب «ابوالقاسم فردوسي طوسي» كه ظاهراً آن ديپلم كذايي را هم نداشته و از جغرافي، تاريخ، حساب و... چيزي نمي‌دانسته، يك دفعه تبديل به «حكيم» مي‌شود، سر از مركزهاي حكومتي درمي‌آورد و «شاهنامه» هم مي‌نويسد.
اگر اين گفته‌ي بنده را هم «نشر اكاذيب»، «تشويش اذهان عمومي»، «ريختن آب در آسياب خليفه‌ي عباسي»، «جاسوسي به نفع رژيم منحوس سلطان محمود غزنوي» و چيزهايي از اين قبيل حساب مي‌كنيد و قصد «ممنوع‌القلم»، «مهدور الدم» و غيره كردن بنده را داريد، اجازه بدهيد براي دفاع از خود، مثال‌ها و دلايل محكمه‌پسندي را از كتاب وزين «شاهنامه‌ي فردوسي ـ چاپ مسكو» تقديم حضورتان بكنم. خوب، پس بفرماييد:
«فردوسي» به اندازه‌اي در علم «جغرافيا»، به قول معروف «از بيخ عرب» بوده كه در همان شاهنامه و در صفحه‌ي 31 مي‌نويسد كه مادر «فريدون» پسرش را به كوه «البرز» در «هندوستان» برده است!
در كشوري كه به لطف مسؤولان هميشه در سفر، بچه‌هاي چهارساله هم مي‌دانند كه «بوركينا فاسو» در كجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندويچ‌فروشي دارد و چه تعداد مهدكودك در «بوسني» هست، چه طور يك نفر «حكيم» ادعا مي‌كند كه البرز كوه در هندوستان است؟ فرض كنيم «محمود غزنوي» داراي يك «حكومت منزوي» بوده و با خيلي از كشورها روابط ديپلماتيك نداشته است، ولي لااقل مثل «بوش» بيشتر از 17 بار به هندوستان لشكر كشيده و همچنين براي برقراري روابط حسنه، با «ري» مي‌خواست كه به آنجا سفر بكند ولي بانويي كه بر آن منطقه حاكم بود دماغ او را سوزاند. فردوسي دست كم مي‌توانست از شاه محمود يك سري اطلاعات محرمانه در مورد البرز و هندوستان بگيرد و جاي هر كدام را بداند!
اين عنصر مشكوك و حكيم‌نما، يكي ـ دو صفحه‌ي بعد، مذبوحانه تلاش مي‌كند اين عقيده‌ي انحرافي و توطئه‌آميز را تبليغ بكند كه پرچم ايران در زمان «فريدون»، از سه رنگ سرخ، زرد و بنفش تشكيل يافته بود.
اگر عقيده‌ي اينجانب را بپرسيد، عرض مي‌كنم كه اين جانب حكيم، عامل نفوذي يك يا چند تا تيم رقيب بوده و مي‌خواسته است دستاوردهاي ارزشمند و عمليات قهرمانانه‌ي تيم‌هاي فوتبال ما را زير سؤال ببرد، ولي اين توطئه را چنان با زيركي انجام مي‌دهد كه كسي به خود او شك نكند و همه يقه‌ي داور را بگيرند و دسته‌جمعي از «شير سماور» بحث بكنند و...
در صفحه‌ي 34 همين شاهنامه‌ي چاپ مسكو آمده است كه فريدون بعد از به قتل رسيدن پدرش و آوارگي خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم «فرانك» ـ مادر فريدون ـ خيلي شانس آورده بود كه در آن زمان قانون «از كجا آورده‌اي» تصويب نشده بود. وگرنه، با رعايت شؤونات و اصول و غيره، يقه‌اش را مي‌گرفتند و او را به مراكز ذي‌صلاح مي‌كشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقيق و تفحص كافي مي‌كردند كه ببينند در حالي شوهر ندارد، چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان، سازمان بازرسي و ساير سازمان‌ها و نهادهاي ضروري هم داير نشده بودند. فكر مي‌كنم اگر بودند، به مادر فريدون بيشتر سخت مي‌گرفتند، زيرا كه او هم در نوع خود يك «دانه درشت» بود كه دو پسر «باد آورده» داشت!
اي كاش خلافكاري‌هاي فردوسي تنها در اين قبيل موارد خلاصه مي‌شد. ولي معلوم نيست چه روابط مشكوكي با نيروهاي بيگانه‌ي اشغال‌كننده‌ي عراق داشته كه، جغرافياي اين كشور دوست و برادر ـ دشمن بعثي صهيونيستي سابق ـ را هم مي‌خواهد به سود استكبار جهاني تغيير بدهد و به قرارداد 1975 الجزاير خدشه وارد نمايد. او در ادامه‌ي نشر اكاذيب خود ادعا مي‌كند كه «اروندرود» در اصل نام رودخانه‌ي «دجله» است و شهر «بغداد» نيز در زمان فريدون وجود داشته است. (صفحه‌ي 35)
حال بايد از اين عنصر حكيم‌نما پرسيد كه مگر اروندرود در حق او چه بدي كرده كه مي‌خواهد آن را به مركز بغداد منتقل بكند و يقه‌اش را به دست اشغالگران امريكايي و انگليسي و تروريست‌هاي القاعده بدهد؟
در صفحه‌ي 35 مي‌خوانيم كه فريدون و سپاهيانش كه مي‌خواهند به ايران بيايند. از دجله رد مي‌شوند و به بيت‌المقدس مي‌آيند كه خودشان را به ايران برسانند!
بي‌چاره فريدون، عوض اين كه با يكي از اين تورهاي مسافري بيايد كه راه را ميان‌‌بر مي‌زنند كه يك وعده شام كمتر به مسافر بدهند و يك شب كمتر در هتل اقامت بكنند، آمده و اختيارش را داده دست فردوسي كه از قرار معلوم دست چپ و راست خودش را هم درست تشخيص نمي‌داده است. تازه، حضرت آقا را «حكيم» مي‌دانند، در حالي كه هر بچه دبستاني هم مي‌داند كه از دجله تا ايران چندان راهي نيست و هيچ لزومي ندارد كه فريدون يتيم بدبختي و غريبه، لقمه را سه بار دور سر و گردنش بچرخاند و توي دهانش بگذارد. آدم، دلش به حال اين پان ايرانيست‌ها مي‌سوزد كه ازبس ميوه نديده‌اند، به «سنجد» «قاقا» مي‌گويند و اين آدم را «حكيم» مي‌دانند!
بعضي جاسوس‌ها هستند كه «دوجانبه» ناميده مي‌شوند و به هر دو طرف دعوا «اطلاعات» مي‌دهند. ظاهراً در دعواي ميان فريدون و «ضحاك» هم، جناب حكيم فردوسي دو دوزه‌بازي كرده، ولي مانند اين دلال‌هاي «آژانس‌ مسكن» يا «بنگاه معاملات ملكي» و يا «اطلاعات املاك» به هر دو طرف آدرس غلط داده است. چون در صفحه‌ي 38 هم مي‌خوانيم كه ضحاك براي پيدا كردن فريدون و كشتن او، عازم هندوستان مي‌شود. سواد جناب فردوسي را عشق است كه...!
ظاهراً جناب فردوسي در حساب هم به اندازه‌اي ضعيف است كه تفاوت بين عددهاي «يك» و «هفت» را هم درست تشخيص نمي‌دهد. مثلاً در زمان ضحاك و فريدون كه هنوز كره‌ي زمين تقسيم نشده بود و همه جا به «ايران» تعلق داشت، از «هفت كشور» صحبت مي‌كند!
با همه‌ي ادعاهاي گنده گنده‌اي كه در مورد پيشرفت دانش و فرهنگ در آن روزگار مي‌كنيم، جناب فردوسي اصلاً نمي‌دانسته كه «دماوند» يك از قله‌‌هاي رشته‌كوه البرز است. تازه، فريدون، ضحاك را در كدام غار دماوند زنداني كرده است؟ چرا نام آن غار معروف را نمي‌آورد؟
حكيم در نقل جريان تقسيم جهان توسط فريدون بين سه پسر او، در صفحه‌ي 46 مي‌فرمايد كه «روم» و «خاور» به «سلم» رسيد. ديديد اين آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نيست و حتي چهار جهت اصلي را هم نمي‌داند؟ اگر مركز جهان در آن روزگار ايران بوده ـ كه به قول خود فردوسي، بوده ـ آن وقت بايد «روم» در «غرب» و يا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اينجا معني ندارد. مگر اين كه بخواهيم نتيجه بگيريم كه فردوسي هم، مانند جغرافي‌دانان انگليسي در بعد از جنگ دوم جهاني، از قصد اين مرزها را غلط مي‌آورد كه فردا دولت‌هاي حاكم و ملت‌ها به جان هم بيفتند!
در صفحه‌ي 51 مي‌خوانيم كه «تور» و «سلم» همراه لشكريانشان به ديدار هم شتافتند و در يك جا جمع شدند. پيشتر هم در همين كتاب خوانده‌ايم كه «تور» در «چين و توران» و «سلم» در «روم و خاور» بودند و «ايران» در وسط اين دو قرار داشت. حالا از جناب فردوسي خواهش مي‌كنيم به اين سئوال ساده جواب بدهد كه اين دو نفر با آن همه لشكر، چه طور از ايران رد شدند و به ديدن هم رفتند كه فريدون و «ايرج» متوجه نشدند؟ نكند هوش و سواد اين شاهان افسانه‌اي كه اين همه به وجود افسانه‌اي‌شان افتخار مي‌كنيم، درست به اندازه‌ي هوش و سواد خود فردوسي بوده است؟ اطمينان دارم كه اگر اين سؤال را از خود فردوسي بكنيم، جناب حكيم با زيركي توجيه خواهد كرد و خواهد گفت كه در آن روز برق در ايران قطع شده بود و رادار كار نمي‌كرد و در نتيجه، ايراني‌ها متوجه نشده‌اند. شايد هم همه‌ي كم‌كاري‌ها و بي‌عرضگي‌هاي فريدون و ايرج را به گردن حكومت قبلي، يعني رژيم منحوس ضحاك بيندازد و يقه‌ي خودش را كنار بكشد!
اگر صفحه‌هاي 51 و 52 را با دقت كافي بخوانيم، متوجه مي‌شويم كه اين «سلم» بوده كه از دست فريدون و ايرج عصباني بوده، ولي با كمال تعجب، مي‌بينيم كه «تور» ايرج را مي‌كشد. نكند آن روز عينك فردوسي گم شده بود و سلم را تور مي‌ديد؟ اصلاً همه‌ي پروفسورها كم‌حافظه هستند و اشتباه مي‌كنند. درست است. بياييد همين را بگوييم و فردوسي را تبرئه بكنيم، وگرنه گند بي‌سوادي و كم‌هوشي حكيم بزرگ درمي‌آيد و آن همه افتخارات ملي متكي به يك تعداد افسانه‌ي پر از غلط را از دست مي‌دهيم!
جالب است. در صفحه‌ي 55 نوشته است كه فريدون به نوه‌اش منوچهر ـ پسر ايرج ـ چيزهاي ارزشمندي از قبيل: «اسب تازي»، «خنجر كابلي»، «شمشير هندي»، «جوشن رومي»، «سپر چيني» و... مي‌دهد!
ايوللا جناب حكيم، واقعاً دست مريزاد! ما را ببين كه هر سال چندين و چند تا مراسم بزرگداشت، نكوداشت، تجليل و غيره برايت برگزار مي‌كنيم و به حضرت عالي درود مي‌فرستيم كه عجم را زنده كردي، شاخ غول را شكستي، ملت را از نابودي كامل نجات دادي و...!
مرد حسابي! ما كه الآن چيزي نداريم، لااقل خودمان را گول مي‌زديم كه در زمان‌هاي گذشته همه چيز داشتيم و غربي‌هاي استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و چاخان مي‌كرديم و به جهانيان مي‌گفتيم كه ايراني‌هاي باستان، اتم را مي‌شكافتند، هواپيما و هلي‌كوپتر داشتند، ضددريايي هسته‌اي مي‌ساختند و...! حالا تو همه چيز را لو مي‌دهي و مي‌گويي كه ما هم مثل زنده‌ياد ملانصرالدين، در روزگار جواني هم چنان تحفه‌ي مهمي نبوديم و حتي شاهان افتخارآفرين ما هم، همه چيزشان را از شرق و غرب وارد مي‌كردند؟! اين جوري با آبروي يك ملت گذشته‌گرا بازي مي‌كنند؟! جداً كه...!