۳/۰۴/۱۳۸۹

4«گاف»‌هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت

در صفحه‌ي 815 «دارا» زخمي شده و در حال مرگ است. اسكندر كه مي‌خواهد به او دلداري و اميد بدهد، مي‌گويد: «ز هند و ز رومت پزشك آورم». لابد در آن روزگار يك پزشك حاذق و متخصص در ايران به اين بزرگي وجود نداشته، آن هم به اين دليل منطقي كه هنوز «دانشگاه آزاد» داير نشده بود. شايد هم پزشكان ايراني در آن زمان هم، مثل زمان ما، نسبت به دفترچه‌ي بيمه كم لطف بودند. در هر حال، تقصير از بنده نيست، نظام پزشكي داند و فردوسي و اسكندر و دارا!
دارا خبردار شده است كه اسكندر برادر او است كه هر دو فرزند داراب هستند و تنها مادرهايشان جداگانه است. اما همين برادر ايراني به اسكندر، يعني به برادر رومي ـ يوناني ـ خودش پيشنهاد مي‌كند كه با دخترش ـ «روشنك» ـ كه برادرزاده‌ي خود اسكندر است، ازدواج بكند تا فرزندي مانند اسفنديار به دنيا بياورد. جالب اين كه پيشنهاد مي‌شود نام كودك آينده را هم مادرش انتخاب بكند. پس معلوم مي‌شود اين غربي‌هاي جنايتكار، متجاوز، غاصب و غيره، از چند صد سال پيش از ميلاد تصميم داشتند افكار پليد و زبون «فمنيستي» را در سرزمين عزيز ما رايج بكند. وگرنه چه كسي به زن اجازه‌ي عرض وجود مي‌دهد كه براي بچه‌ي خودش نام هم انتخاب بكند؟ اصلاً به عقيده بنده بهتر است اين صفحه‌ي 825 را به كلي پاره بكنند و دور بيندازند تا از بدآموزي و نفوذ افكار غربي جلوگيري كرده باشيم!
آقاجان! يك نفر بيايد و اين فيلسوف‌هاي بدبخت را از دست فردوسي نجات بدهد. جناب حكيم در 829 مي‌فرمايد كه يك نفر فيلسوف، پيام عاشقانه‌ي اسكندر را به روشنك مي‌رساند.
بدون شك، فردوسي يك «حكيم» بوده كه معناي واژه‌ي «فيلسوف» را هم مي‌دانسته است. وگرنه حكيمي كه آن اندازه باسواد باشد كه بداند كه كرمان هيچ ارتباطي به ايران ندارد، واحد پول همه‌ي كشورها در روزگار باستان «درم» و «دينار» و واحد وزن هم «مثقال» بوده، چه طور ممكن است مفهوم «فيلسوف» را نداند؟ پس گناه از فردوسي نيست. احتمالاً فيلسوف‌هاي جهان باستان هم مانند ليسانسيه‌ها و فوق‌ليسانسيه‌هاي امروزي، چون مي‌ديدند آدم باسواد بيكار و بي‌پول مي‌ماند و آواره‌ي خيابان‌ها مي‌شود، از روي ناچاري يك مؤسسه‌ي مربوط به امور ازدواجيّه راه انداخته و ينگه، مشاطه، پيغام‌رسان عاشقان و... شده‌اند!
ديگر كم كم دارم از دست اين فردوسي جوش مي‌آورم. اين جناب حكيم كه عقيده دارد رومي‌ها از هزار سال پيش از ميلاد حضرت عيسي(ع) مسيحي بوده‌اند و صليب‌ داشته‌اند، حالا هم دين يهود را آيين رومي‌ها ـ يوناني‌ها ـ مي‌داند! صفحه‌ي 833 را بخوانيد و ببينيد چه طور يوناني‌هاي بدبخت را يهودي كرده است، در حالي كه آن بي‌چاره‌ها در روزگار اسكندر معتقد به «زئوس» و «خدايان اولمپ» بودند. ولي شايد فردوسي هم راست مي‌گويد. چون اگر اسكندر و لشكريانش يهودي ـ صهيونيست ـ نبودند، پس چرا به ايران حمله كردند؟ شايد هم «بعثي» بوده‌اند و فردوسي از ترس خليفه‌ي بغداد اين مسأله را سانسور كرده است!
به نظر مي‌رسد اين ايران باستان يك در و پيكر حسابي نداشته و هر كسي كه از عمه‌اش قهر مي‌كرد، مي‌توانست بيايد و كشوري به اين بزرگي و با آن همه افتخارات را در عرض ايكي ثانيه و سه سوت فتح بكند. وگرنه چه طور ممكن بود آدم خنگي مثل اسكندر بتواند به يك كشور در و پيكردار پيروز بشود؟ اين بابا آن اندازه كم‌حواس است كه با وجود اين كه در جنگ با دارا، فيل را ديده بود، ولي باز در جنگ با «خفور» ـ شاه هند ـ مي‌پرسد كه فيل چه شكلي است؟!
همين اسكندر كه در 843 خنگي خودش را لو داده، در 846 هم كه مي‌خواهد از بصره به مصر برود، سوار كشتي مي‌شود. يعني بايد از خليج فارس، درياي عمان، بخشي از اقيانوس هند، جنوب عربستان و درياي سرخ بگذرد و به مصر برسد؛ در حالي كه اگر پياده مي‌رفت خيلي زودتر مي‌رسيد.
اين اسكندرخان 350 سال پيش از ميلاد حضرت مسيح زندگي مي‌كرده است. اما در 852 مي‌بينيم كه به «دين مسيحا» سوگند مي‌خورد. خواهش مي‌كنم شما قضاوت بكنيد. يك آدم اگر خنگ و كودن و ببو و غيره نباشد، چه طور به چيزي قسم مي‌خورد كه تازه قرار است 350 سال بعد به وجود بيايد؟ خوشبختانه اين قسم را فردوسي نخورده است، وگرنه ممكن بود متهم به بي‌اطلاعي باشد!
كاش يك نفر از ماها در زمان اسكندر يا روزگار فردوسي حضور داشتيم و در مورد اسكندر كمي تحقيق مي‌كرديم. اصلاً دارا كار خيلي اشتباهي كرده كه دختر مثل دسته گل خودش ـ روشنك خانم ـ را بدون تحقيقات كافي به اسكندر داده است. لااقل اگر براي احتياط يك مهريه‌ي سنگين تعيين مي‌كرد، بهتر مي‌شد. مثلاً از او مي‌خواست كه شش دانگ از طبقه‌ي سوم كشور روم را پشت قباله‌ي روشنك خانم بيندازد. اگر بنده بودم حتي خاله‌ي 75 ساله‌ام را هم به اسكندر نمي‌دادم. ظاهراً اين آدم از «كودكان خياباني» است و جا و مكان معيني ندارد، شايد هم تحت تعقيب است و مي‌خواهد رد گم بكند. در سال 857 مي‌خوانيم كه او كه تازه يكي ـ دو روز است هندوستان را فتح كرده، يك دفعه از «اندلس» ـ جنوب اسپانيا ـ سر درمي‌آورد و بلافاصله، در يك چشم زدن به شهر «برهمن» مي‌رود و...
قبلاً اشاره كرديم كه فردوسي ادعا كرده كه يك كتاب مربوط به شش هزار سال پيش را مطالعه كرده كه داستان‌هاي شاهنامه را در آن نوشته بودند. از معجزات اين كتاب شش هزار ساله هر چه بگويم باز هم كم است. يكي اين كه در زماني نوشته شده كه هنوز خط اورارتويي و خط آرامي و ميخي هم اختراع نشده بوده، ولي كتاب مورد نظر به الفياي نسخ عربي ـ فارسي به نگارش درآمده است كه فردوسي بتواند بخواند. واقعاً كتاب هم كتاب‌هاي قديم كه براي خودشان مرام و معرفت داشتند و ملاحظه‌ي سواد و معلومات خواننده را مي‌كردند. در ضمن، بعد از اختراع خط هم مردم روي تخته سنگ‌ها مي‌نوشتند، ولي اين يكي به صورت كتاب درآمده است!
اين كه عرض مي‌كنم آن كتاب اعجاز كرده، ادعاي همين طور الكي و كشكي و كتره‌اي و غيره نيست. كدام كتاب تاريخ را سراغ داريد كه وقايع چهار ـ پنج هزار بعد را هم در خودش داشته باشد؟ رويدادهاي دوره‌ي ساسانيان، حدود چهار هزار سال بعد از چاپ كتاب كذايي اتفاق افتاده‌اند، ولي فردوسي همه‌ي آنها را در همان كتاب شش هزار سال پيش مطالعه فرموده است. پس درست گفته‌اند كه «آنچه در آينه جوان بيند، پير در خشت خام آن بيند!» يعني آن كتاب چون خيلي پير بوده، توانسته است رويدادهاي چهار ـ پنج هزار سال بعد را هم ببيند. در هر حال، نبايد چنين تصور بكنيم كه فردوسي ـ زبانم لال ـ اهل چاخان‌بازي بوده است.
در صفحه‌ي 892 «اردشير ساساني» از دست «اردوان پنجم اشكاني» فرار مي‌كند. او كه مي‌خواست از اصفهان به سمت «پارس» برود، از يك «دريا» مي‌گذرد!
حالا ديديد ايرانيان باستان، علاوه بر موبايل و موشك فضاپيما و هواپيماي جت و غيره، در وسط هر دو استان يك درياي بزرگ هم داشتند كه قابل كشتي‌راني بود؟ به نظر مي‌رسد اين درياها را، بعدها دشمنان زبون غارت كرده و برده و خورده‌اند. وگرنه، فردوسي بزرگ كه دروغ نمي‌گويد. مرگ بر اين دشمنان زبون و متجاوز و برانداز و غيره كه به آب شور دريا هم رحم نمي‌كنند. درست مثل زمان ما كه همان دشمنان پليد، آب درياچه‌ي «اروميه» را به غارت مي‌برند و براي ما فقط «نمك» باقي مي‌گذارند. وگرنه مسؤولان محترم آذربايجان‌غربي و آذربايجان‌شرقي كه در مورد كاهش آب درياچه‌ي اروميه بي‌خيالي و بي‌اعتنايي نكرده‌اند و شب و روز مجدانه تلاش مي‌كنند كه هر طوري كه شده، لااقل به اندازه‌ي نيم يا يك ليتر به آب شور اين درياچه اضافه بكنند!
در ضمن، به علاقه‌مندان ارزهاي خارجي و به صرافي‌ها و ارز فروشي‌هاي سر چهارراه‌ها مژده مي‌دهم كه فردوسي در صفحه‌ي 949 شاهنامه، يك نوع ارز معتبر به نام «دينار رومي» معرفي كرده است كه در نوع خود بي‌نظير مي‌باشد!
و اما صفحه‌ي 955 را بخوانيد و ببينيد كه در ايران قديم چه اتفاق‌هاي جالبي مي‌افتد. مثلاً مي‌نويسد:
جهــانـدار بــُرنا زگيـتي بــرفت                 بر او ساليان بر گذشته دو هفت
نبـودش پسر، پنج دختـرش بود                يكي كهتـر از وي، برادرش بـود
شاه ايران جان به جان آفرين تسليم مي‌كند و از دنيا مي‌رود، در حالي كه طفلك بي‌چاره فقط «دو هفت» ـ 14 ـ سال داشته است. در اين حال، همين شاه پنج دختر داشته و بدون پسر بوده و به ناچار، برادر كوچكترش مجبور است به جاي او شاه بشود!
شاه نوجوان 14 ساله ازدواج كرده بود و پنج دختر هم داشته است. يعني فوق فوقش، بايد در 9 سالگي زن مي‌گرفت. در حالي كه در زمان ما، جوانان 29 ساله هم جرأت نمي‌كنند زن بگيرند. واقعاً راست گفته‌اند كه مرد هم مردهاي قديم!
جداً شانس آورده‌ايم كه اين شاه نوجوان در 14 سالگي مرده است. چون اگر تا 80 سالگي زنده مي‌ماند، همه‌ي ايران را پر از دخترهاي خودش مي‌كرد و آن وقت معلوم نبود براي اين همه دختر، از كجا بايد شوهر مي‌آورديم. در هر حال، جوان‌هاي امروزي بخوانند و به سر غيرت بيايند، البته نه آن اندازه غيرت كه در 14 سالگي صاحب پنج دختر بشوند. يادشان باشد كه در 14 سالگي و بعد از آن هم «يكي خوب است، دو تا بس است»، «فرزند كمتر، زندگي بهتر» حتي اگر در 9 سالگي ازدواج كرده باشي!
به عقيده‌ي بنده، اين نوجوان 14 ساله به خودش ظلم كرده، چون با وجود همسر و پنج تا دختر، ديگر نمي‌توانستند در اعلاميه‌ي مجلس ترحيم‌‌اش عبارت «نوجوان ناكام» بنويسند. در واقع اصل اين است كه در مورد او از عبارت «بزرگ خاندان» استفاده بشود. حالا اگر كسي هم ايراد بگيرد كه چه طور ممكن است يك نوجوان در 14 سالگي پدر پنج دختر بشود، به عقيده‌ي بنده انتقاد و اعتراض او به هيچ وجه وارد نيست، چون در مملكتي كه وسط راه اصفهان به شيراز آن يك درياي بزرگ باشد، بچه‌ي صغير هم مي‌تواند در صاحب زن و بچه بشود. فقط عيب كار اينجا است كه فردوسي ننوشته كه اين طفل صغير، دخترهايش را هم شوهر داده بود يا نه؟!
در كتاب حكيم فردوسي، شاهان دست به هر غلط‌كاري مي‌زنند كه البتّه از آنها همين انتظار را هم داريم ولي اشكال كار اينجا است كه دراينجا «موبدان» هم يك عقل درست و حسابي ندارند. آن همه فيلسوف و دانشمندان نجومي و هندسي و غيره از همه جاي جهان جمع مي‌شوند و در صفحه‌ي 957 از يزدگرشاه خواهش مي‌كنند كه پسرش «بهرام» ـ «بهرام گور» ـ را به آنها بسپارد كه درست تربيت بكنند كه درس بخواند و «آدم» بشود كه شايد فردا در يك جايي هم استخدام شد، در اين ميان «نعمان‌بن منذر» هم مي‌دود وسط حرف بزرگترها و مي‌گويد كه: ما «سواريم و گُرديم و اسب افكنيم، كسي را كه دانا بُوَد، بشكنيم»! آن وقت موبدان به يزدگرد پيشنهاد مي‌كنند كه پسرش را به اين عرب بسپارد كه او را بزرگ بكند. پس تكليف «علم بهتر است يا ثروت» چه مي‌شود. يعني آن همه فلسفه، دانش‌هاي ستاره‌شناسي، رياضي و... به اندازه‌ي ياد گرفتن يك «اسب افكندن» ارزش ندارد؟ حالا اگر آن فيلسوف‌ها و دانمشندها از يك مدرسه‌ي «غيرانتفاعي» يا «دانشگاه آزاد» مي‌آمدند، آدم مي‌توانست خودش را قانع بكند كه حتماً موبدان مي‌دانستند كه فقط پول مي‌گيرند و مدرك صادر مي‌كنند و سواد درست و حسابي ياد نمي‌دهند! شايد هم موبدان مي‌دانستند كه با سواد و مدرك و امثال اينها، آدم را براي خدمتگزاري هم استخدام نمي‌كنند، در حالي كه آدم «اسب افكن» مي‌تواند در آينده شاگرد يك «بنگاه معاملات ملكي» بشود و يا سر چهارراه بايستد و كوپن بخرد و سيگار بفروشد و...! تازه، مگر براي گرفتن مدرك دانشگاهي و استخدام شدن به عنوان «شاه» در ايران، آدم حتماً بايد درس بخواند؟ هيچ هم اين طور نيست. همه‌ي ما اشخاص محترم و پرتلاش و افتخارآفريني را مي‌شناسيم كه در همه‌ي عمرشان يك بار هم به هيچ دانشگاهي نرفته‌اند، ولي هم مدرك «دكترا» دارند و هم به عالي‌ترين مقام‌ها رسيده‌اند و كلي هم از ملت طلبكار هستند!
به عقيده‌ي بنده بايد به حضرت فردوسي در درس‌هاي جغرافي و تاريخ، يك نمره‌ي «شعبان‌خاني»، مثلاً 200، 500 يا هزار داد. در صفحات 958 و 959 مي‌خوانيم كه نعمان‌بن منذر اهل كشور «يمن» بود. در حالي كه همه‌ي دنيا به اشتباه فكر مي‌كنند كه اين آدم فرمانرواي «حيره» ـ در فاصله‌ي ميان ايران و عربستان ـ بود. در ضمن، كشور يمن و شهر «كوفه» همسايه‌هاي ديوار به ديوار هم هستند!
در صفحه‌ي 965 شاه يزدگرد در «نيشابور» است و مثل بچه‌ي آدم براي خودش مي‌گردد و حال مي‌كند كه يك دفعه يك رأس «اسب» از «دريا» بيرون مي‌آيد و مي‌زند و شاه را مي‌كشد، يعني در واقع او را ترور مي‌كند!
حالا اگر شما در نزديكي نيشابور دريايي نمي‌شناسيد و يا برايتان معما است كه اين چه جور اسبي بوده كه در داخل دريا زندگي مي‌كرده و چه مرضي داشته كه از آب بيرون آمده و يك جفتك محكم به دهان ياوه‌سراي يزدگرد كوبيده و او را كشته، ديگر تقصير از بنده و فردوسي نيست. لطفاً به گيرندگان خودتان دست نزنيد و بخصوص آنتن خودتان را حركت ندهيد. اشكال از ايران باستان است كه با آن همه شكوه و عظمت و پرافتخاري، هيچ مورد و هيچ چيز درست و حسابي نداشته است!
در صفحه‌ي 969 بهرام و «منذر» ـ اين بابا اول «نعمان‌بن منذر» بود و در فاصله‌ي 11 صفحه از كتاب، نامش هم ابتر شد! ـ مي‌خواهند از يمن به «تيسفون» بيايند، اما سر راهشان از «جهرم» رد مي‌شوند. بدون اين كه عقل‌شان برسد كه تيسفون در نزديكي بغداد است و اصلاً نبايد و لازم نيست از جهرم به آنجا رفت! باز خداوند پدر فردوسي را بيامرزد كه ننوشته است كه آمدند و از توكيو، پكن، مسكو، لندن، نيويورك و سيدني رد شدند و به جهرم رسيدند و تازه يادشان آمد كه بايد سري هم به ژوهانسبورگ بزنند كه از آنجا وارد تيسفون بشوند!
جريان رأي‌گيري مربوط به انتخابات براي تعيين «بهرام گور» به عنوان شاه ايران در صفحه‌ي 971 هم در نوع خود جالب و خواندني است. در گزارش مربوط به نتيجه‌ي اين انتخابات، فردوسي مي‌فرمايد:
زپنجاه بـاز آفـريدند سي                   زايراني و رومي و پارسي
ملاحظه مي‌فرماييد؟ براي انتخاب شاه در ايران، عده‌اي هم از «روم» آمده و رأي داده‌اند و نيز، فردوسي يك بار «ايراني» و يك دفعه هم «پارسي» آورده است!
مثل اين كه انتخابات در سرزمين پرافتخار ما، سابقه‌اي بسيار ديرينه و درخشان دارد. اما ظاهراً، در آن روزگار عقل كانديداها نمي‌رسيد كه چند تا اتوبوس و ميني‌بوس كرايه بكنند كه هم روستايي‌ها و هم‌ولايتي‌هايشان را از ايلات و روستاها به شهر بياورند و به يك دست چلوكباب مهمان بكنند كه آنها هم در شهر به اينها رأي بدهند و بعدازظهر هم براي شركت هر چه باشكوه‌تر در انتخابات، به روستاي خودشان برگردند و يك رأي، شايد هم بيشتر نيز، در آنجا به صندوق بريزند و تكليف خود را ادا نمايند. بلي، جناب بهرام اينها را بلد نبوده و به همين خاطر، رفته و از «روم» آدم‌ها را آورده كه برايش رأي بدهند. لابد براي چلوكباب‌ ناهار رأي‌دهنده‌ها هم از گوشت «گورخر» استفاده كرده‌اند، چون بهرام عاشق شكار «گورخر» بود. البته جاي شكرش باقي است، چون در زمان ما و در بعضي جاها نه‌تنها گوشت گوسفند و گاو، بلكه گوشت همان گورخر را هم در رستوران‌ها كباب نمي‌كنند، بلكه از گوشت...!
و اما اين كه حكيم فردوسي در اين بيت يك بار «ايراني» و يك بار هم «پارسي» آورده، معلوم مي‌شود در كشور افتخارآفرين و شكوهمند و غيره‌ي ما، آن زمان‌ها بعضي‌ها دست به تقلب در انتخابات مي‌زدند و دوبار، هر بار با يك شناسنامه‌ رأي مي‌دادند، البتّه هنوز تحقيقات باستان‌شناسان روشن نكرده است كه در آن زمان هم با شناسنامه‌ي اشخاص «مرده» رأي مي‌دادند يا نه!
در صفحه 1040 بهرام و دختر شاه مي‌خواهند از هندوستان به سمت ايران فرار بكنند. اينها در مسير فرار، از يك دريا مي‌گذرند!
بنده جرأت نمي‌كنم به شاه هندوستان اتهام بزنم كه لابد يا معتاد بوده و يا زنش را طلاق داده بوده و در نتيجه، دخترش «فراري» شده است. متأسفانه مطبوعات كثيرالآگهي زمان ساساني هم نخواسته‌اند كه به خاطر بالا بردن تيراژ خودشان، با اين دختر فراري مصاحبه بكنند و بعدش هم درس اخلاق به خانواده‌ها بدهند و...
سؤالي كه بنده دارم اين است كه چرا شاهان و پهلوانان ايران باستان اين همه اصرار دارند كه در همه جا از «دريا» عبور بكنند؟ بي‌انصاف‌ها به جاي اين كه تابستان‌ها در شهرهاي كنار دريا «سمينار» و «همايش» و اين جور چيزها برگزار بكنند كه ميليون‌ها تومان ـ البته در اصطلاح فردوسي، ميليون‌ها درم ـ بگيرند، مي‌آيند و از دريا رد مي‌شوند. مگر بهرام و دختر شاه، نمي‌توانستند مثل بچه‌ي آدم، از راه خشكي به ايران بيايند. سلطان محمود غزنوي 17 بار به هندوستان لشكر كشيد و آنجا را غارت كرد و حتي يك بار هم رنگ دريا را نديد. معلوم مي‌شود هندوستان فردوسي با هندوستان محمود غزنوي، توماني هفت صنار تفاوت معامله داشته است!
اگر اهل عمران و آباداني و علاقه‌مند به توسعه‌ي پايدار هستيد، لطفاً صفحه‌هاي 1050 و بعد از آن را بخوانيد. نوشته است كه «پيروز شاه ساساني» دو شهر ساخت كه اسم يكي را «ري» و نام ديگري را «اردبيل» گذاشت.
البتّه فردوسي عزيزمان در شاهنامه و در داستان مربوط به زمان «كاووس» نام «ري» را آورده و بعدها، چندين بار هم تكرار كرده است. نام شهر «اردبيل» را هم در داستان‌هاي مربوط به «كيخسرو» خوانده‌ايم. حالا هم اگر در مورد ساخت اين دو شهر توسط «پيروز شاه» صحبت مي‌كند، فكر نكنيد كه در كشور تاريخي و شكوهمند و سرفراز ما، از شهرهاي ري و اردبيل، هر كدام را دو تا داريم. بلكه بهتر است به دور و بر خودتان نگاه بكنيد و ببينيد كه در زمان ما هم، خيلي از طرح‌ها و پروژه‌ها، چند بار و هر بار به يك مناسبتي، طي مراسم باشكوهي افتتاح و راه‌اندازي شده‌اند و اخبارشان را از طريق رسانه‌هاي گروهي ديده، شنيده و خوانده‌ايم. فكر مي‌كنيد مسؤولان پرتلاش، فداكار و سختكوش ايران باستان، به اندازه‌ي مسؤولان فعلي زرنگ نبودند؟!

هیچ نظری موجود نیست: