۳/۰۴/۱۳۸۹

«گاف»‌هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت 3

در همين صفحه مي‌بينيم كه كيكاووس و لشكريانش از توران و چين مي‌گذرند و به «مكران» مي‌رسند. اگر عقل‌مان را به دست جناب فردوسي بدهيم، بايد به اين باور برسيم كه «مكران» نام قبلي «كره شمالي» و يا «ژاپن» بوده است!
افراسياب و كاووس، پادشاه توران و شاه ايران، قرارداد تعيين مرزها را مي‌بندند و رود جيحون را به عنوان مرز دو كشور تعيين مي‌كنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش كه از بي‌سوادي و كم معلوماتي فردوسي خبر ندارند، براي شكار به «سرخس» مي‌آيند. اما معلوم مي‌شود كه شهر سرخس در داخل توران زمين و جزئي از خاك «توران» است! اگر هم باور نمي‌كنيد صفحه‌ي 181 را بخوانيد تا برايتان معلوم شود كه جناب فردوسي هم از لحاظ هوشي و شعور و بخشيدن شهرهاي ايران به كشورهاي همسايه، دست كمي از فتحعلي‌شاه و وزير فرهيخته‌اش ندارد!
از حق نگذريم، شاهنامه‌ي فردوسي يك سند مستند و در واقع يك مشت محكم و پاسخ دندان‌شكن و غيره در برابر ادعاهاي اين نژادپرست‌ها است. با دقت در اين اثر معروف حكيم توس، مي‌بينيم كه پدربزرگ ما دري رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاك» و در واقع «تازي» است. مادربزرگ مادري‌اش هم كه «ترك» مي‌باشد. از طرف ديگر، مادرهاي «سهراب» و «سياووش» هم ترك و از قوم و خويش‌هاي افراسياب هستند. سياووش و بيژن هم كه از توران، زن ترك مي‌گيرند. با اين حساب، بهترين و پهلوان‌ترين مردان شاهنامه كساني هستند كه مادر غيرايراني دارند. مثل اين كه اين حكيم فردوسي از آن چاقوهايي است كه دسته‌ي خودش را مي‌برد. بي‌چاره آنهايي كه دلشان را به اين حكيم‌ها خوش كرده‌اند!
بالاخره بي‌سوادي اين فردوسي، دو كشور ايران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به اين نتيجه‌ي علمي مي‌رسد كه «در هر جنگي، پاي يك فردوسي در ميان است!»‌ اگر شك داريد، صفحه‌ي 219 را بخوانيد تا حساب كار دستتان بيايد. در اينجا، كاووس ناحيه‌ي «كهستان» را به «سياووش» مي‌بخشد. فردوسي هم ادعا دارد كه كهستان در «ماوراء‌النهر» واقع شده است! اين را هم مي‌دانيم كه «ماوراء‌النهر» به سرزمين‌هاي آن سوي جيحون گفته مي‌شد. با اين حساب، جناب كاووس مناطق متعلق به افراسياب را به پسرجان خودش بخشيده است!
طوري كه ادعا كرده‌اند، سياووش يك جوان آزاده، پهلوان، فهميده، صاحب غيرت، روشنفكر و داراي همه‌ي خصلت‌هاي عاليه‌ي انساني بوده است. حالا همين جوان روشنفكر و داراي شعور اجتماعي، در مورد «زنان» مي‌گويد:
چه آموزم اندر شبستان شاه؟               به دانش زنان كي نمايند راه؟!
فرض كنيم اين آقا ژيگولو نسبت به شبستان شاه مشكوك بوده و حدس مي‌زده است كه آنجا در واقع يك «خانه‌ي فساد» است كه اعضاي آن بايد دستگير و به «دايره‌ي مبارزه با مفاسد اجتماعي» تحويل داده شوند. اين را ما هم باور داريم. ولي چرا در مصراع دوم، كلمه‌ي «زنان» را به كار گرفته و كل زنان عالم را هدف سوء‌‌استفاده كرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ هميشه اين طور بود، كه مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذليل» خيلي دلشان مي‌خواهد كه از زن‌ها انتقاد بكنند و بد آنها را بگويند. اما چون از ترس عيال مربوطه جرأت چنين كاري را ندارند، همان انتقاد را از زبان ديگران بيان مي‌كنند كه در كانون گرم خانواده كتك نخورده باشند!
سودابه، همسر قانوني كاووس‌شاه است. تا جايي هم كه خود فردوسي نوشته، اين خانم دخترشاه هاماوران بود و پيش از كاووس، هيچ همسري نداشته است. پس اگر دختري داشته باشد، بي‌شك از كاووس است. سياووش هم كه پسر كاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتني» او محسوب مي‌شود. اما در صفحه‌ي 223 مي‌بينيم كه سياووش به سودابه پيشنهاد مي‌كند كه دخترش را به او بدهد! بفرما، اين هم از جوان پاكدامن شاهنامه كه تازه دست پرورده‌ي رستم است و فردوسي، آن همه در باره‌ي دينداري، درستي و پاكدامني‌هاي او تعريف مي‌كند، باز صد رحمت به عروس‌هاي تعريفي روزگار ما! كجا هستند آنهايي كه مي‌گويند: «جوان هم، جوان‌هاي قديم»؟! پررويي پسرك را مي‌بينيد؟!
سياووش از طرف پدرش مأمور مي‌شود كه به جنگ با افراسياب برود. مطابق مندرجات صفحه‌ي 233 او ابتدا به شهر «هري» ـ احتمالاً «هرات» ـ مي‌رود، بعد سپاهيانش را به طالقان مي‌كشاند، بعدش به «مرو» رهسپار مي‌شود و در نهايت به «بلخ» مي‌رسد. اين آدم، فرمانده ارتش بود يا يك نفر توريست؟ براي چه اين جور زيگزاگ راه مي‌رفت؟ نكند با خرچنگ نسبتي داشت و يا راه رفتن را از راننده‌هاي تاكسي زمان ما ياد گرفته بود؟ كدام عاقلي براي رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو مي‌رود؟ تقصير از خود سياووش است. آدمي كه اختيارش را به دست آدم ناواردي مثل فردوسي بدهد، بايد هم آواره‌ي كوه‌ها و دشت‌ها بشود. معلوم مي‌شود اين آقا سياووش ـ در واقع شازده‌ي كاووس ـ نوشته‌هاي بنده را هم نخوانده است، چون خيلي خيلي پيشتر از زماني كه او به دنيا بيايد، بنده نوشته بودم كه سواد عمومي و اطلاعات جغرافيايي فردوسي در حد «صفر» است و نبايد به او اعتماد كرد. بنده و سياووش كه نبايد مثل بعضي از اديب نمايان فعلي باشيم كه شاهنامه را «وحي منزل» و علمي‌ترين و قابل اطمينان‌ترين كتاب جهان مي‌دانند!
از مطالب صفحه‌ي 240 چنين برمي‌آيد كه افراسياب به خاطر صلح با سياووش، شهرهاي بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپيجاب و غيره را رها مي‌كند و به ساحل «گنگ» مي‌رود.
يكي نيست از فردوسي بپرسد كه تو كه مي‌گفتي افراسياب شاه توران و چين است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بيعانه به او بخشيدي؟ يك آدم حكيم، چه طور نمي‌داند كه هندوستان، مستقل از چين و توران بود و خودش يك شاه داشت.
تاريخ‌نويسان فعلي كشور ما، ادعا مي‌كنند كه از اول خلقت تا دوران قاجاريه، شهرهاي سمرقند، بخارا، سغد و...، به ايران تعلق داشته است. ولي فردوسي با يك موضع‌گيري متين، استوار و غيره، مي‌گويد كه افراسياب اين شهرها را به سياووش بخشيد. با اين حساب، يا تاريخ‌نويسان فعلي ما چاخان مي‌كنند و يا اين حكيم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرك خودشان بنازند و بگويند كه «دكتر» هستند و لابد حق با آنان است، به يادشان مي‌آوريم كه فردوسي هم «حكيم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسي كه اصولاً بايد همديگر را تكذيب بكنند، ولي واقعيت‌هاي مسلم را ناديده مي‌گيرند و باز...!
سياووش تا در ايران بود، حاضر نمي‌شد زن بگيرد. اما زماني كه پايش به توران مي‌رسد، در عرض فقط يك ماه، دو بار داماد مي‌شود. بنا به گواهي صحفه‌ي 255 او اول دختر «پيران» را به همسري مي‌گيرد و يك ماه بعد با همسر دوم، يعني «فرنگيس» ـ دختر افراسياب ـ ازدواج مي‌كند. پس از اين داستان نتيجه مي‌گيريم كه بهترين راه براي تشويق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به ديار غربت است كه آن وقت، چند تا چند تا زن بگيرند!
راستي اين كار سياووش چه دليلي داشته كه دختران هم ميهن خودش را پسند نمي‌كرده؟ اتفاقاً ديگران هم همين طور بوده‌اند. در ميان آدم حسابي‌هاي كتاب شاهنامه، يعني مرداني مانند سام، زال، رستم، بيژن، كاووس، سياووش، داراب و...، حتي يك نفرشان هم حاضر نشده است زن ايراني بگيرد. از ميان اين مردان خوش‌سليقه هم، بيشترشان با دخترهاي ترك ـ توراني ـ ازدواج كرده‌اند. اتفاقاً وفادارترين و بهترين زن‌هاي شاهنامه هم، همان دختران ترك هستند. چون زن‌هاي ديگر، يا مثل «سودابه» از اهالي «هاماوران» بود. كه «شبستان شاهي» را تبديل به «خانه فساد» كرد و يا مثل دختر «فيلفوس» يا «فيليپ» رومي ـ البته در اصل مقدوني و يوناني ـ كه رفت و پسري مثل اسكندر زاييد كه آمد و ايراني‌ها را خانه‌خراب كرد.
به عقيده ي بنده، تنها در اين يك مورد، فردوسي واقعاً يك حكيم خيلي خوب و ماماني است. حيف كه چنين حكيم‌هاي خوب و ماماني، خيلي زود مي‌ميرند و هم‌ميهنان گرامي را از دانش و راهنمايي‌هاي خودشان بي‌نصيب مي‌گذارند. اگر اين حكيم فرزانه هزار و چند صد سال ديگر هم زنده مي‌ماند، آدم مي‌توانست پيش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بكند!
براساس ابيات صفحه‌ي 294، آقايان رستم، فرامرز و گيو كه خيلي هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشريف دارند، سه‌تايي به جنگ يك نفر توراني ـ «پيلسم» برادر افراسياب ـ مي‌روند. لابد زماني كه سه نفري با يك آدم تنها مي‌جنگيدند، به پيلسم بدبخت هم اعتراض كرده و گفته‌اند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرين به حكيم بزرگ توس كه با نقل اين داستان، يك مشت محكم، و حتي يك لگد محكم به دهان ياوه‌سراياني زده كه رستم را اوج مرام و معرفت و لوطي‌گري مي‌دانند!
فردوسي در صفحه 298 نوشته است كه رستم و سپاهيانش براي گرفتن كين سياووش، به توران هجوم برده و پايتخت آنجا را اشغال كرده‌اند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ويران مي‌كنند. مرحبا به رستم كه از يك فاصله‌ي بيشتر از پنج هزار كيلومتري، مي‌تواند روم را با خاك يكسان بكند. حالا اگر ما، به عنوان يك پان ايرانيست دانشمند و همه چيز‌دان، ادعا بكنيم كه ايرانيان باستان موشك‌هاي بالستيك و قاره‌پيما و غيره با كلاهك‌هاي هسته‌اي و بمب‌هاي اتمي داشته‌اند، احتمال دارد برخي عناصر معلوم‌الحال و خيانتكار و مغرض پيدا بشوند و حقيقت به اين آشكاري و بزرگي را تكذيب بكنند. اصلاً به نظر بنده، سران امريكا و اروپا شاهنامه‌ي فردوسي را خوانده‌اند كه اين همه در مورد قصد ايران براي توليد سلاح‌هاي اتمي تهمت مي‌زنند. ما بايد با فردوسي برخورد بكنيم كه اسرار نظامي رستم را اين طور آشكار كرده است! باز خداوند پدر فردوسي را بيامرزد كه ننوشته كه رستم كره‌ي مريخ و ساير سياره‌ها را مورد حمله قرار داده است. دروغ كه تيغ ندارد كه توي گلوي آدم فرو برود. فقط كمي حيا لازم است كه آن هم...!
باز در همان صفحه مي‌خوانيم كه افراسياب بعد از كشتن سياووش، فلنگ را بسته و فراري شده است. جناب رستم كه اصولاً بايد افراسياب و برادرش ـ «گرسيوز» ـ را به خاطر كشتن سياووش اعدام بكند، دستور مي‌دهد سپاهيانش يك منطقه‌ي هزار فرسنگي را قتل و غارت بكنند و همه‌ي افراد برنا و پير را بكشند. حالا اگر حساب كنيم كه هر فرسنگ برابر شش كيلومتر است، بايد به اين نتيجه برسيم كه مردم يك منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، يعني اهالي يك جاي 36 ميليون متر مربعي، به خاطر يك جوان و به فرمان يك پهلوان خيلي خيلي جوانمرد و لوطي‌منش و بامرام، قتل‌عام شده‌اند، آن هم پير و برنا و...؛ حالا بگذريم از اين كه 36 ميليون كيلومترمربع هم چه وسعت زيادي است. به نظرم در اين مورد، تقصير از واحد طول و سطح است و فردوسي غيرممكن است كه اشتباه بكند!
حكيم نامدار توس در صفحه‌ي 288 مي‌نويسد:
كسـي كــه بــُوَد مهتــر انـجمــن          كفــن بهتــر او را زفــرمــان زن
سياووش به گفتار زن شد به بـاد         خجستــه زني كــو زمــادر نـزاد
زن و اژدهـا، هر دو در خـاك بـه            جهان پاك از اين هر دو ناپاك به!
بنده وكيل و وصي خانم‌ها نيستم و به جناب حكيم فرزانه و فرهيخته و غيره، ابوالقاسم فردوسي هم ايراد نمي‌گيرم كه چرا نيمي از بشريت را «ناپاك» مي‌شمارد و آرزو مي‌كند كه اي كاش زن‌ها اصولاً به دنيا نمي‌آمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسي براي خودش جايي براي به دنيا آمدن پيدا مي‌كرد كه احتياج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد مي‌شد!
اما اشكال و سؤال بنده در اينجا است كه در ميان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمن‌هاي ادبي، انسان‌هاي اديب و فرهيخته‌اي را مي‌شناسم كه به فردوسي و شاهنامه، عقيده‌ي صد در صد دارند و ذره‌اي انتقاد از اين شاعر و كتاب را «كفر مطلق» مي‌دانند. اما همين دوستان عزيز، درست مثل خود اين بنده، به شدت «زن‌ذليل» تشريف دارند و بدون «فرمان‌ زن» حتي جرأت نفس كشيدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بكنيم و يا...؟!
در صفحات 308 تا 310 گيو به تنهايي يك هزار پهلوان را مي‌كشد! يك نفر هم نيست به اين «جواد نعره» باستاني بگويد: «بالا! سن ياراتماميسان‌كي سن قيريرسان!»
رودكي، پدر شعر فارسي، همراه شاه ساماني و سوار بر اسب از جيحون گذشته بود و آنجا را خوب مي‌شناخت و تازه با كمي اغراق مي‌گفت كه آب جيحون، به خاطر روي دوست ـ شاه ساماني ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش مي‌كند و تازه به كمرگاه اسب مي‌رسد:
آب جيحون از نشاط روي دوست                خنــگ مــا را تــا ميــان آيد همي
اما حكيم توس، كه اتفاقاً خودش هم بچه‌ي خراسان بوده و اصولاً بايستي لااقل اين جيحون را بشناسد، آنجا را «درياي ژرف» مي‌نامد. حالا شما قضاوت بكنيد كه چه كسي واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگي كه رودكي در شعرش گفته و يا...؟
در صفحه‌ي 317 اردبيل «جايگاه اهريمن آتش‌پرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومه‌ي اردبيل «جاي ديوان» معرفي مي‌شود. اما در 322 خود «كيخسرو» به «آذر آبادگان» مي‌آيد، در آنجا باده مي‌نوشد، اسب مي‌تازد و آتش را پرستش مي‌كند. اگر «آتش‌پرستي» كاري كفرآميز و از آداب اهريمن است، جناب كيخسرو چرا آتش‌پرستي مي‌كند؟ در ثاني، مگر اردبيلي‌ها چه بدي در حق فردوسي كرده‌اند كه آنان را «ديو» و «اهريمني» مي‌داند؟ نكند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حكيم سكه‌هاي زر بدهند و بعد، نقره داده‌اند و جناب حكيم عصباني شده است؟!

هیچ نظری موجود نیست: