در 1064 آمده است كه «قباد ساساني» از اهواز تا پارس، يك شهرستان و يك بيمارستان ساخت و نام آنها را «اران» گذاشت و حالا (در زمان فردوسي) عربها به آن «حران» ميگويند. پس با اين حساب، در زمان فردوسي شهر «حران» در جايي وسط اهواز و پارس بوده و بعدها ـ به هر دليل ـ به طرفهاي سوريه و امثال آن تبعيد شده و يا به دليل معتاد شدن شاهان ايران، از خانه فراري شده و به شامات پناه برده است. شايد هم مسألهي «فرار شهرها» در آن زمان به جاي «فرار مغزها» عمل ميكرده است!
در 1071 شاه «كسري» ـ «انوشيروان» ـ ايران را به چهار بخش تقسيم ميكند. بخش اول «خراسان» است، بخش دوم «قم و اصفهان» و بخش سوم «پارس و اهواز و مرز خزر»! حالا بگذريم از اين كه خيلي از مناطق ايران در اين تقسيمبندي فراموش شدهاند، اين «پارس و اهواز و مرز خزر» چه طور توانستهاند يك جا جمع بشوند و تشكيل يك استان را بدهند؟ درست است كه در زمان ما هم، شهرهاي ايران يكي ـ يكي تبديل به استان ميشوند، ولي بنده تا حالا نديدهام يك مسؤول محترم رده بالاي كشوري، ساحل خزر را بردارد و به اهواز و پارس منتقل بكند. ساحل دريا، پسر باجناق آدم نيست كه بشود به عنوان استاندار به يك ايالت و يا به عنوان سفير به يك مملكت ديگر فرستاد، اين يكي فرق ميكند!
به عقيده بنده، يك فرد تا زماني كه شاهنامهي فردوسي را نخواهنده، هيچ چيزي از علم تاريخ و قرو قاتي كردن آن نميداند و حتي نميتواند رويدادها و واقعيتهاي زمان خودش را خراب بكند، چه رسد كه زورش به صدها سال جلوتر برسد.
واقعاً اگر ميخواهيد به آن درجه از دانش و تخصص برسيد كه همه چيز را قاتي بكنيد و يك آش شلهي قلمكار به وجود بياوريد، حتماً اول كتاب حكيم توس را بخوانيد و بعد دست به اقدام بزنيد. مثلاً ايشان در 1202 مينويسد كه در زمان «هرمز» ـ شاه ساساني ـ لشكري از خزر آمده بود. تعداد اين لشكر به اندازهاي زياد بوده كه از «ارمينيه» تا اردبيل، پر از لشكر شده بود و نام فرماندهان اين لشكر هم «عباس» و «حمزه» بود!
بفرماييد. لشكر از قوم «خزر» است، قومي كه در آن روزگار بتپرست بودند. در ضمن، فاصلهشان با عربستان به اندازهاي زياد بود كه در همهي عمرشان نميتوانستند نامهايي مانند «عباس» و «حمزه» را ـ كه نامهايي عربي بودند ـ بشنوند. زمان هم، زمان پيش از ظهور اسلام است. يعني هنوز بيشتر از 40 سال مانده تا مسلمانان حركت به سمت شمال و شمال شرقي و شمال غربي عربستان را آغاز بكنند. در واقع، هنوز پيامبر اكرم(ص) به پيامبري مبعوث نشده است كه بگوييم پاي بعضي عربها به سرزمين خزرها هم رسيده است. اما فردوسي به اندازهاي براي پيروز شدن عربها به ساير اقوام عجله دارد كه تاريخ را نيم قرن جلوتر ميكشد!
در صفحهي 1328 در داستان مربوط به «خسرو پرويز» سرداري به نام گستهم در خراسان است كه ميخواهد به «گرگان» برود. جالب است. اين آدم از خراسان حركت ميكند و از «ساري» و «آمل» ميگذرد و به «گرگان» ميرسد. اين كار درست به اين ميماند كه يك نفر بخواهد از «قم» به «تهران» بيايد آن وقت ما بگوييم كه او در سر راه خود، از اصفهان و شيراز و بوشهر رد شد و به تهران رسيد! حال ميكنيد از اين تاريخ معتبر و دقيق؟!
در صفحهي 1337 و در داستان مربوط به نامگذاري «شيرويه» جناب فردوسي ميفرمايد كه «نبود آن زمان رسم بانگِ نماز» در حالي كه همين فردوسي در داستانهاي مربوط به زمان پادشاهاني چون كيومرث، جمشيد و... نوشته است كه آنان نماز ميگزاردند.
حيف كه حكيم فردوسي بزرگتر ما است و ادب اجازه نميدهد از او انتقاد بكنيم. وگرنه جا داشت از اين حكيم بپرسيم كه چه دشمني با «خسروپرويز» و «شيرويه» داشته كه اين بدبختها را متهم به «بينمازي» كرده است؟ نكند علاوه به «خسرو»، «شيرويه» و «فرهاد» خود جناب فردوسي هم خاطرخواه «شيرين» بوده و براي همين، رقيبانش را متهم به ترك صلات ميكند؟! اگر او هم عاشق شيرين خانم بوده، پس ما شانس آوردهايم كه مثل فرهاد، تيشه را به سر خودش نكوبيده، چون در آن صورت ما بدون شاهنامه ميمانديم و نميتوانستيم به چيزي افتخار بكنيم. جداً زنده باد فردوسي كه اين اندازه زرنگ بوده كه خودكشي نكرده است.
در صفحهي 1375 و در مورد توبهي خسروپرويز ميخوانيم:
چـو آن جامهها را بپوشيد شاه به زمزم همي توبه كرد از گناه
ما در خود تبريز يك «استخر و سونا» به نام «زمزم» داريم. ولي بنده كه از چندين سال پيش مشتري آنجا هستم، هيچ وقت خسروپرويز را نديدهام. اما معلوم ميشود اين خسروپرويزخان، يك شخصيت خيلي اهل اخلاق و اصول و ارزشها بوده كه با لباس ـ جامهها ـ وارد «زمزم» شده است كه كليهي شؤونات و اخلاقيات را رعايت كرده باشد. شايد هم به اين دليل با لباس آمده كه روي تن و بدنش «خالكوبي» داشته، چون در ورودي استخر نوشتهاند كه ورود افراد داراي خالكوبي ممنوع ميباشد! فكر ميكنم همين طور بوده، چون خسروپرويز از يك طرف آدم گردنكلفت و لات مسلكي بوده و از طرف ديگر، عشق شيرين خانم را هم در دل داشت و امكان ندارد كه عكس آن عليا مخدره را به بازوها و سينهاش خالكوبي نكرده و شكل يك قلب و يك تير را هم ترسيم نكرده باشد. بيچاره فرهاد كه اگر ميخواست خالكوبي بكند، بايد شكل يك كوه بيستون، يك كله و يك تيشه را ميكشيد!
اگر هم منظور فردوسي از «زمزم» همان چاه معروف مكه بوده، بايد به خسروپرويز ايوللا گفت كه در صدر اسلام، يواشكي به مكه رفته و حاجي شده است آن هم بدون اين كه مسلمان بشود! لابد براي اين پنهاني رفته كه بعد از برگشتن، مهماني ندهد. حق هم داشته، با اين قيمت خيلي بالاي گوشت، برنج و...، و با اين وضع غذاخوريها، حتي شاه هم كه «گنج بادآورده» داشته نميتوانسته از عهدهي مخارج بربيايد!
در هر حال، بنده عقيدهي واثق دارم كه در اين مورد هم، مثل همهي موارد ديگر، فردوسي اشتباه نكرده است. پس لطفاً به گيرندههاي خود دست نزنيد!
و اما در مورد زنان شاهنامه، آدم واقعاً نميداند قسمهاي جناب فردوسي را باور بكند و يا آن همه دم خروس را كه بدجوري هم بيرون ميزنند.
به داستان هر كدام از اين خانمها كه ميرسيم، در اول كار ميبينيم كه فردوسي از عفت و حيا و پوشيدگي آنان صحبت ميكند و ميگويد كه «در پرده» بودهاند ودر همهي عمر، چشم هيچ محرم و نامحرمي به آنها نيفتاده و...
حتي خانم «منيژه» ـ صبيّهي عفيفهي افراسياب، پادشاه توران ـ ميگويد:
منيژه منم، دُخت افراسياب بـرهنه نـديـده تنـم آفتـاب
كه البتّه بنده با توجه به عملكرد اين خانم و تحقيق و تفحص در مورد اخلاق و رفتار و غيرهي او، عقيده دارم كه بايد ميگفت:
منيـژه منـم، دُخـت افــراسياب زبيشوهري شد، دل من كباب!
بلي. جناب فردوسي از پوشيدگي و نامحرمگريزي و پس پردهنشيني دخترهاي شاهنامه صحبت ميكند، ولي خيلي زود مشت حكيم باز ميشود و بند را آب ميدهد. چون حتي مردهاي لشكرهاي چندين كشور بيگانه، وصف تك تك اعضاي تن و بدن اين عليا مخدرهها را ميكنند. اگر هم باور نداريد، برگرديد و داستانهاي زال و رودابه، رستم و تهمينه، كاووس و سودابه، بيژن و منيژه و... را بخوانيد.
تازه، خود اين دخترها هم، خانهي پدرهاي خودشان و حتي كتاب ارزشمند شاهنامه را تبديل به لانهي فساد كردهاند. رودابه به زال پيغام ميفرستد و او را به اتاق خودش دعوت ميكند و به اندازهاي شوق و شور دارد كه پيشنهاد ميكند زال راهپله را ول بكند و كمند را هم كنار بگذارد و گيسوهاي او را بگيرد و خودش را تا طبقهي دوم خانه بالا بكشد!
تهمينه در موقعيتي به سراغ رستم ميآيد كه بنده جرأت نميكنم دوباره آن را بنويسم و تكرار بكنم. منيژه، سودابه و ديگران هم كه بدتر!
حالا اگر دختر امروزي جرأت به خرج بدهد و با يك پسر غريبه سلام و عليك سادهاي هم بكند، از طرف پدر و برادر خودش و ديگران چنان تنبيهي ميبيند كه...!
بنده عقيده دارم دخترهاي شاهنامه، همگي مشتري پر و پا قرص برنامههاي كانالهاي ماهوارهاي امريكايي و اروپايي، آن هم كانالهاي خيلي خيلي بد بودند كه ميتوانستند اين قبيل اداهاي زشت و منكراتي را ياد بگيرند و مرتكب بشوند. البته چون اينها اغلب شاهزاده و پولدارر بودند، ميتوانستند از ريسيورها و ديشهاي پيشرفتهتر و همچنين از كانالهاي كارتي هم استفاده بكنند!
لابد تا اينجا شاهد بودهايد كه بنده همه جا از شاعر و انديشمند بسيار بلندپايه و ارجمندمان ـ جناب حكيم ابوالقاسم فردوسي ـ تعريف و تمجيد كرده و سپاسگزار ايشان بودهام كه تاريخ پرافتخار ما را به نظم كشيده و به جهانيان ثابت كرده است كه سرزمين دلاورپرور ايران، چه زنان و مردان اخلاقپرست، پرعصمت، سرفراز، درستكار و غيرهاي داشته است و بايد هم از اين حكيم فرزانه و فرهيخته و غيره تقدير به عمل بيايد.
اما گلايهاي هم از محضر ايشان دارم. همهي جهانيان ميدانند كه دوران «هخامنشي» يك دورهي افتخارآفرين از تاريخ كشورمان است. در آن برههي حساس، سرنوشتساز و غيره است كه «كمبوجيه» ـ پسر برومند و نورچشمي «كورش كبير» ـ به مصر ميرود و ضمن حملات بشردوستانه به آن سرزمين تاريخي، شخصاً و با استفاده از شمشير خودش، ميزند و يك رأس «گاو» را ميكشد، بدون اين كه از متخصصان خارجي و از منابع بيگانه كمك گرفته باشد. بعد از او هم «خشايارشا» ـ فرزند فرهيخته، نخبه و غيرهي «داريوش كبير» ـ به يونان حملهور ميشود و ضمن بسياري عمليات دانشمندانه، خردمندانه و غيره، دستور ميدهد 12 هزار ضربه شلاق به دريا بزنند تا آدم بشود! پس چرا حكيم فردوسي اين رويدادهاي سرنوشتساز و سرفرازي آفرين و افتخارآفرين را در شاهنامه ذكر نكرده است تا ما به جهانيان مباهات بكنيم؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر