۳/۰۴/۱۳۸۹

«گاف»‌هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت 2

از حق نگذريم، درست است كه فردوسي غرب و شرق را درست نمي‌تواند از هم تشخيص بدهد و روم به آن بزرگي را به «خاور» منتقل مي‌كند، اما الحق والانصاف، افكار ضدغربي خيلي خوبي دارد. مثلاً در صفحه ي 55 سلم و تور مي‌خواهند هديه‌هاي گران‌قيمتي به فريدون تقديم بكنند، اما معلوم نيست به چه دليل، اين هديه‌ها را از «گنج خاور» يا همان غرب سابق و در واقع از خزانه‌ي رومي‌هاي بدبخت مي‌دهند!
در صفحه‌ي 59 مي‌بينيم كه جناب حكيم به دليل فرهيختگي و اطلاعات جغرافيايي فراوان، باز هم يك «گاف» حسابي مي‌دهد. در اينجا، سپاهيان سلم و تور مي‌خواهند به ايران حمله بكنند. اصولاً بايد سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بياورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، يكي از ارتش‌ها مجبور است از خاك ايران عبور بكند و به سرزمين آن يكي برسد. ولي در اثر معجزه‌هاي حكيم، يك باره مي‌بينيم كه هر دو از يك جهت و به طور متحد به خاك ايران سرازير شده‌اند. واقعاً اگر فردوسي با اين همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ايران بود، به طور مادام‌العمر «وزير امور خارجه» مي‌شد. آن وقت ـ مثلاً ـ براي رفتن به تاجيكستان، از كشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد مي‌شد و به دليل نزديكي مسير، همه‌ي راه را هم پياده مي‌رفت!
جناب فردوسي ادعا مي‌كند كه جنگ بين سپاهيان «منوچهر» از يك طرف و سلم و تور از طرف ديگر، در «هامون» اتفاق مي‌افتد. طبق نقشه‌هاي جغرافيايي امروزه، جنگ بايد در بخش مركزي ايران اتفاق افتاده باشد، زيرا كه توران ـ سرزمين ترك‌ها و آن سوي رودخانه‌ي جيحون ـ در شمال شرق ايران و روم در سمت شمال غربي است و به درياي خزر يا خليج فارس نزديك نيستند. در واقع، در مطالعه‌ي صفحات بعد مي‌بينيم كه جنگ ميان ايران و توران در «ري» اتفاق مي‌افتد. اما در بخش‌هاي پاياني همين جنگ مي‌بينيم كه سلم مي‌خواهد به يك «دژ» در داخل دريا فرار بكند و دريا هم از «هامون» دور نيست. نكند اين آدم به يك جاي خشك در وسط «جاجرود» فرار كرده و فردوسي آن را «دريا» ديده است! چون در نزديكي‌هاي ري هيچ دريايي وجود ندارد.
«سام«» در «زابلستان» است. همسرش يك پسرس سفيدمو برايش مي‌زايد. پهلوان سام كه از اين بچه ـ «زال» ـ خوشش نمي‌آيد، مي‌خواهد او را به جايي بيندازد كه جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمي‌دارد و در نزديكي «البرز» مي‌اندازد. اين هم از عقل و شعور پهلوان ما!
يكي نيست به اين «سام» بگويد كه حتي بي‌سوادترين و كم‌شعورترين آدم‌ها هم اگر بخواهند از شر بچه‌شان راحت بشوند، او را مي‌برند و دو ـ سه كوچه آن طرف‌تر، كنار ديوار مي‌گذارند و در مي‌روند. كدام عاقلي فاصله‌ي زابلستان تا دامنه‌هاي البرز را با اسب مي‌پيمايد كه يك نوزاد شيرخواره را دور بيندازد؟ اگر هم هدف او «كوه» بوده، مگر در آن نزديكي‌ها كوهي وجود نداشته است؟
ما را ببين كه 60 سال است سينه‌مان را جلو مي‌دهيم و با تفاخر تمام مي‌گوييم كه در زمان‌هاي قديم، ايران خيلي بزرگ بود و افغانستان و «كابل» هم بخشي از كشور ما بود. چه مي‌دانستيم كه فردوسي «تجزيه‌طلب» در صفحه‌ي 74 دست به افشاگري خواهد زد و ما را پيش ملت‌هاي منطقه سكه‌ي يك پول خواهد كرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است كه «كابل» در آن زمان براي خودش كشوري بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! اين هم از چاخان‌هاي افتخارآميز ما كه فردوسي مشت‌مان را باز كرد!
اگر بنده بخواهم يك روز خاله‌جان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دايمي و عقد موقت كرده‌ام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسي خواهم خواست كه برايش تبليغ بكند. آقا برمي‌دارد و در مورد هر دختري مي‌نويسد كه او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقيه‌ي قسمت‌هاي شاهنامه، مي‌بينيم كه پالان همه‌ي اين دخترها كج بوده و مردهاي نامحرم، از وضعيت تك تك اعضاي بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمي‌كنيد صفحه‌ي 75 را بخوانيد و ببينيد افراد ارتش زابلستان و پهلوان‌‌هاي دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را يكي يكي تعريف مي‌كنند. آن هم دختري كه به قول فردوسي «پس پرده» بود. فردوسي چه تعريف‌هايي از نجابت اين دخترها مي‌كند، ولي در پايان معلوم مي‌شود كه حكيم هم مثل دلال‌هاي «آژانس مسكن» و «نمايشگاه اتومبيل» تعريف‌هاي الكي مي‌كرده و سر پهلوان‌هاي ما را شيره مي‌ماليده كه آنها را خام بكند و دخترهاي ترشيده‌ي شاه‌ها را به آنها بيندازد. كم مانده بود جناب فردوسي به زال بگويد كه اين رودابه قبلاً مال يك آقاي دكتر بوده كه...!
در صفحه‌ي 84 مي‌خوانيم كه «مهراب» در «كابل» به «تازيان» حكومت مي‌كرد! عجب!؟ مثل اين كه بايد ريشه‌ي «القاعده» و جاي «بن‌لادن» را از فردوسي پرسيد. چون او از وجود تازيان در كابل، آن هم در چندين هزار سال پيش صحبت مي‌كند. جداً كه اين فردوسي علاوه بر جغرافيا، در رشته‌هاي نژادشناسي و مردم‌شناسي هم يك استاد خيلي باسواد است. فقط جاي دانشگاه آزاد در زمان قديم خالي بوده كه او را استاد بكند!
در همان صفحه، زال ادعا مي‌كند: «مرا برده سيمرغ بر كوه‌هند»! در زمان ما، پديده‌ي «فرار مغزها» را فراوان مي‌بينيم. ولي انگار در ايران باستان مسأله‌اي به نام «فرار كوه‌ها» هم وجود داشته. چون يك دفعه مي‌بينيم كه البرز ـ جاي زندگي سيمرغ ـ از هندوستان سردرمي‌آورد! اي جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي!
در صفحه‌ي 91 ادعا مي‌شود كه سام به «مازندران» لشكركشي كرد كه با «گرگساران» بجنگد، در همين حال «منوچهر» ـ شاه ايران ـ در «آمل» و «ساري» است. ولي همين آدم در همان جا به سام مي‌گويد كه چون من نمي‌توانم به مازندران سركشي بكنم، بهتر است تو شاه مازندران باشي. حالا معلوم نيست بي‌سوادي از منوچهر بوده يا خود فردوسي كه نمي‌دانستند آمل و ساري از شهرهاي مازندران است. ولي اين وسط تكليف بنده‌ي اهل مطالعه و شاهنامه‌خوان روشن نيست كه كدام يك از اينها را متهم به بي‌سوادي بكنم، چون در هر حال شيفته‌هاي تيفوسي ايران باستان بنده را متهم به انكار آن همه عظمت و شكوه خواهند كرد!
اوج سواد و استادي جناب فردوسي و تبحر ايشان در تاريخ و فرهنگ ايران باستان را در صفحه‌ي 109 مي‌بينيم كه مي‌خواهد براي انتخاب نام «رستم» توسط رودابه يك دليل علمي (!) بياورد. در فرهنگ واژه‌ها «رُستا» و «رُست» به معني «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معناي «درشت استخوان» درست است. ولي حكيم توسي مي‌فرمايد كه چون به دليل درشتي هيكل رستم، رودابه در زمان بارداري و زاييدن عذاب‌هاي زيادي كشيده، بعد از به دنيا آمدن بچه، مي‌گويد «رستم» ـ يعني رها شدم ـ و به همين دليل نام بچه را «رستم» مي‌گذارند. لابد عيب از گوش‌هاي زال بوده كه «رَستم» را «رُستم» شنيده و يا مأمور اداره‌ي ثبت احوال سواد نداشته است!
از قرار معلوم سلطان محمود غزنوي آن قدر به فردوسي پول مي‌داده و آن اندازه در بخشيدن «درم» به او زياده‌روي مي‌كرده كه فردوسي تنها به اين واحد پول عادت كرده و واحد پول همه‌ي كشورهاي جهان در همه‌ي زمان‌ها را «درم» مي‌دانسته است. حكيم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفي مي‌كند و در جاهاي ديگر شاهنامه هم مي‌خوانيم كه در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهاي ديگر هم مردم درم خرج مي‌كردند. در همه جاي شاهنامه‌ي به آن بزرگي، فقط در دو ـ سه جا نام «دينار» ـ كه گويا اين يكي هم واحد پولي در ايران باستان بوده است! ـ مي‌آيد. شاهد دليل كم‌لطفي فردوسي به دينار اين بوده كه شاه غزنوي به او قول داده بود براي هر بيت يك دينار بدهد، ولي چون بعد به او «درهم» داده، حكيم هم از دينار و شاه غزنوي قهر قهر تا روز قيامت كرده است!
طوري كه فردوسي مي‌گويد، گويا هيكل رستم در لحظه‌ي به دنيا آمدن، خيلي درشت‌تر از هيكل هركول، سامسون، حسين رضازاده (قهرمان وزنه‌برداري فوق سنگين) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب مي‌كند. مردمان سيستان و افغانستان، بيشتر از 90 درصدشان آدم‌هايي لاغراندام و تقريباً ريزنقش هستند و كمتر امكان دارد يك نفر از اهالي اين مناطق بيشتر از 75 كيلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سيستان و مادرش از اهالي كابل است. چه طور امكان دارد در آن محيط، چنين كودك هيكل‌داري به دنيا بيايد و بعدها جهان پهلوان بشود؟ ديديد اين فردوسي ماها را «ببو» گير آورده است؟!
در همان صفحات مي‌خوانيم كه در لشكر زال و رستم، هزاران فيل نگاه مي‌داشتند. اين فرمايش فردوسي ديگر از دروغ شاخدار و شعارهاي انتخاباتي كانديداهاي ما و آمارهاي الكي مسؤولان محترم هم گنده‌تر است!
فيل حيواني است كه هميشه به آب زياد احتياج دارد. حساب كرده و گفته‌اند كه هر فيل براي شستن خود، در شبانه‌روز به بيشتر از 12 مترمكعب آب نياز دارد و بدون آب كافي، اصلاً نمي‌تواند زنده بماند. آن وقت در يك منطقه‌ي خشك و كويري مانند سيستان، آب مورد نياز هزاران فيل را زال از كجا مي‌آورد؟ مگر اين كه بگوييم به طور پنهاني و بدون گرفتن مجوز از وزارت نيروي رژيم پوسيده‌ي منوچهر شاه، جناب زال «چاه عميق» كنده بود و آب استخراج مي‌كرد. البته مسأله را بايد از رودابه خانم پرسيد، چون ديگران نمي‌توانند از راز چاه عميق كندن و آب بيرون آوردن زال باخبر باشند.
طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا مي‌كند كه حضرت «موسي» در «خاور زمين» زاده شده است. در صفحات پيشين هم خوانده‌ايم كه در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. يعني منوچهر ـ شايد هم فردوسي ـ موسي را هم اهل «روم» مي‌دانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش مي‌‌كند كه به دين موسي بگرود و او هم قبول مي‌كند. با اين حساب، ايرانيان باستان مي‌بايستي «يهودي» مي‌شدند، ولي معلوم نيست چرا اصلاً خود فردوسي نگفته كه دين حضرت موسي، همان آيين يهود است. يعني سواد فردوسي در مورد آشنايي با دين‌ها هم... بع‌له؟!
قبلاً در داستان مربوط به فريدون و پسرانش خوانده‌ايم كه فريدون سه پسر به نام‌هاي سلم، تور و ايرج داشت. ايرج را سلم و تور كشتند و خود آنها هم به دست منوچهر كشته شدند. بعد از كشته شدن ايرج هم، چون او پسر نداشت، نوه‌ي دختري‌اش ـ منوچهر ـ را شاه كردند. حالا در صفحه‌ي 135 يك دفعه يك نفر به نام «قباد» پيدا شده كه هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسي مي‌گويند كه او از نسل فريدون است. لااقل نمي‌آيند يك آگهي «حصر وراثت» بدهند كه اين آدم بيايد و با دليل و مدرك ثابت بكند كه تبارش به فريدون مي‌رسد. ما كه با مطالعه‌ي دقيق شاهنامه، هيچ نسبتي ميان او و فريدون پيدا نكرديم. مگر اين كه بگوييم در اين ميان فردوسي و او ساخت و پاخت كرده‌اند و فردوسي، مثل بعضي مأمورهاي ثبت احوال زمان رضاخان، يك چيزي گرفته و شناسنامه‌ صادر كرده است.
مثل اين كه سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بيشتر از فردوسي نيست. او كه در «البرز» است، ادعا مي‌كند كه دو تا باز سفيد از «ايران» برايش تاج آورده‌اند. راستي، اين «ايران» آقاي فردوسي كجا است كه البرز، سيستان، مازندران و غيره جزو آن نيستند؟
بنده يك روستايي نيمه خل مي‌شناختم كه به غير از دهكده‌ي خودشان، به همه جاي ديگر «خارجه» مي‌گفت. نكند جناب فردوسي هم ايران را فقط «توس» مي‌داند و بس؟!
آي آقا! لطفاً يك عدد متر يا يك واحد طول ديگر به اين فردوسي بدهيد كه بتواند فاصله‌ها را اندازه بگيرد و اين همه سوتي ندهد. اين آقا در 143 مي‌نويسد كه يك سوار در فاصله‌ي نيم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در اين صفحه، جناب فردوسي ركورد سرعت «شوماخر»، اتومبيل «فراري» و آنهاي ديگر را مي‌شكند، بدون اين كه خودش متوجه باشد!
بعد و در صفحه‌ي 155 فاصله يك نقطه از مازندران با يك نقطه‌ي ديگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ يعني دو هزار و 500 كيلومتر ـ و پهناي يك رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 كيلومتر ـ حساب كرده است! فقط خواهش مي‌كنم نگوييد «اينجاي باباي دروغگو»!
در 167 در مورد يكي از سفرهاي «كاووس» شاه مي‌‌گويد: «از ايران بشد تا به توران و چين» يعني شاه ايران با عده‌ي زيادي لشكر، به توران و چين رفته، ولي حتي روح شاه و مردم توران نيز خبردار نشده‌اند!

هیچ نظری موجود نیست: